#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_45
- منو ببخشید
بعد بطرف آنها که درست روبرو پشت به آنها بر روی ویترین حلقه های زوج خم شده بود ، رفت ، روبرویشان ایستاد ، آسمان با لبخند مسیر رفته او را دنبال کرد به شهره پشت کرد و با لذت به آندو نگاه می کرد ، مردجوان یکی از قابهای که دختر نشان داد را بیرون کشید ، جلوی آنها گذاشت ، دختر برای پسر ناز می کرد و پسر با عشق او را بغل می زد ، آسمان با لذت به آنها نگاه می کرد و می دید با چه عشقی دنبال یک حلقه زیبا جستجو میکنند ، آسمان لبخند بر لب به آنها نگاه می کرد و از آن منظره لذت می برد ، که جوان فروشنده از پشت ویترین نگاهی بسوی آسمان انداخت ، و در یک لحظه ابروهایش در هم فرو رفت ، از پشت ویترین عبور کرد و روبروی آسمان ایستاد که هنوز با لبخند به آن زوج نگاه می کرد ، مرد جوان با اضطراب پرسید :
- دوستتون کجاست ؟
آسمان با لبخند برگشت ، نگاهی به او انداخت ، در حین چرخیدن به پهلو گفت :
- همین جا ....
ولی شهره را ندید و لبخند از روی لبش کم کم جمع شد ، مرد جوان به قاب نگاه کرد ، زنجیر و پلاک را درون آن دید ، نفسی از روی آسودگی کشید ، آسمان هنوز اطراف را با کنجکاوی نگاه می کرد ، چرا شهره نبود ؟ این سوال درون ذهنش هر لحظه بزرگتر می شد ، تصمیم گرفت از مغازه بیرون رفته و به دنبال شهره بگردد ، چرا بدون اینکه به او بگوید از مغازه رفته بود ؟
آسمان به این موضوع فکر می کرد ، چند قدمی بطرف درب برداشته بود ، که صدای عصبی او را بر جا نگه داشت ،
- صبر کن کجا می ری ؟
آسمان متعجب برگشت و بصورت سرخ از خشم مرد جوان نگاه کرد ، آن زوج جوان متعجب به آندو نگاه می کردند ، آسمان متعجب و کنجکاو به او نگاه کرد
- چرا نمی تونم برم ؟!
مرد خشمگین از پشت ویترین بیرون آمد و با قدمهای بلند بطرف او رفت ، با صدای دورگه از خشم گفت :
- چون دوستت دزدی کرده
- چی ؟!
صدای آسمان چنان متعجب بود که حتی مرد جوان هم برای لحظه ای ساکت شد ولی باز به حرف آمد
romangram.com | @romangram_com