#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_44


مرد جوان باز هم با همان لبخند تکراری جواب داد

- بله

شهره قدمی بطرف ویترین برداشت

- می تونم ببینم

- البته خانم

پشت ویترین مورد نظر قرار گرفت ، آسمان همراه شهره بطرف ویترین رفت با نگاهی به قابهای زنجیر و پلاک تعجب کرد ، گردنبدها گران بنظر می آمدند ، آسمان نگاهی به شهره انداخت او فکر نمی کرد شهره به راحتی بتواند چنین چیزی بخرد ، شهره به زنجیر و پلاکی اشاره کرد ، مردجوان قابش را بیرون آورد و جلوی او گذاشت ، آسمان برق چشمان شهره را می دید، لبخندی بر لبش نشست خوشحال بود که دوست تازه اش می تواند آنچه که دوست دارد را بخرد ، شهره سرش را بلند کرد و زنجیر و پلاک را به او نشان داد و کنجکاونه پرسید

- خوبه ؟

آسمان با لبخند به قاب نگاه کرد و زنجیر کلفتی را دید به همراه پلاک مربع شکلی که نگین سرخ رنگش برق می زد ، آن می توانست خیلی گران باشد ولی آسمان باز تلاش کرد که بی تفاوت باشد پس با لبخندی گفت :

- خوشگله

- فکر می کنی مامانم دوست داشته باشه ؟

- حتما خیلی خوشگله

- منم همینطور فکر می کنم

درب مغازه باز شد ، زوج جوانی داخل شدند ، با سرو صدا و خوشحالی جلو می آمدند ، لباسهای یک شکل بر تن داشتند ، شلواری سیاه و مرد جوان بلوزی آستین بلند و سورمه ای و دختر جوان مانتوی به همان رنگ ، مرد جوان با لبخند به آنها نگاه کرد و سری برای آن دو دختر جوان خم کرد


romangram.com | @romangram_com