#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_43
- این انگشتر قیمتش چقدر ؟
- بیست هزار
آسمان و شهره با هم متعجب به مردجوان نگاه کردند و با صدای فریاد گونه گفتند :
- بیست هزار چقدر کم ؟
و هر دو متعجب به هم نگاه کردند ، مردجوان وقتی تعجب آندو را دید با لبخند گرمی گفت :
- چون اینا بدل هستند
آسمان نگاهی پکر به او کرد و، بعد به شهره چشم دوخت و، انتظار داشت او هم مانند خودش چهره ی پکر داشته باشد ، ولی آینطور به نظر نمی آمد ، شهره با چشمانی درخشان به اطراف نگاه می کرد . آسمان نگاهی به انگشترها انداخت و باز به پسر جوان چشم دوخت و کنجکاوانه پرسید :
- ولی ما فکر می کردیم اینجا جواهرات اصل می فروشن ؟
مردجوان باز هم لبخندی به روی او زد
- درست فکر کردین خانم ، ولی ما اینجا به جز جواهرات اصل ، بدل هم داریم
آسمان لبخندی بر لبش نشست ، بطرف شهره چرخید ، با خوشحالی دستی به بازوی او که به اطراف نگاه می کرد زد و با هیجان گفت :
- جواهرات اصل هم دارند
شهره به طرف او چرخید و به او لبخند کمرنگی زد ، آسمان با تعجب به لبخند او نگاه کرد ، نمی تونست بفهمد چرا او اینقدر بی توجه به او رفتار میکند شهره با کنجکاوی به ویترینهای اطراف با دقت نگاه می کرد ، بطرف مردجوان برگشت و با اشاره به ویترین کناریش پرسید :
- اون گردنبدنها اصل هستند ؟
romangram.com | @romangram_com