#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_42


- سلام خوش اومدی

- ممنونم

- من سمانه هستم دوست طناز از دبیرستان تا حالا می تونی مثل آسمان منو خاله صدا کنی

- باشه خاله

سمانه به رویش لبخندی زد ، بعد از اینکه مادر آسمان درست شهره را نگاه کرد ، به ظاهر دختر خوبی بنظر می آمد ، با لبخندی آنها را بدرقه کرد، آندو قصد داشتند کمی خرید کنند ، پس به مرکز خرید رفتند ، به هر مغازه و بوتیکی که می دیدند سرک می کشیدند ، چیزهای خریده بودند که شهره رو کرد به آسمان و با نشان دادن جواهر فروشی کوچکی که ویترینی نورانی و زیبا داشت ، مشتاقانه گفت :

- بریم داخل این مغازه می خوام یه هدیه کوچیک بخرم

آسمان با موزیگری نگاهش کرد و با لبخندی مشکوک پرسید :

- برای کی ؟ هان ؟ هان ؟

ابرو بالا انداخت آسمان خندید و جواب داد

- برای مامانم می خوام رفتم خونه بهش سوغاتی بدم

آسمان لبخندی مهربان به او زد ، به داخل مغازه رفتند ، آندو کنار هم روبروی ویترین انگشترها خم شدند با اشتیاق به آنها نگاه می کردند ، مرد جوانی با لبخند روبروی آنها ایستاد ، چشمان درشت و مشتاقش را به آندو دوخت

- چه کمکی می تونم به شما بکنم ؟

هر دو دختر سرشان را بالا گرفتند ، به او چشم دوختند ، بینی بزرگ او همراه چشمان و دهانی بزرگ به صورت او معصومیتی بچه گانه داده بود ، آسمان باز نگاهش را به ویترین دوخت ، شهره به انگشتری اشاره کرد که نگینی کوچک و سفید رنگ داشت


romangram.com | @romangram_com