#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_39

فصل دوم

زمستان 1390 ( بهمن )

برفی سنگین همه جا را پوشانده بود ولی هنوز دست بردار نبود و بطور مداوم می بارید. جلوی زندان زنان هیچ رفت و آمدی نبود ، سرمای درون هوا وحشتناک بود. درب سیاهرنگ زندان به سختی باز شد ، دختر جوانی با پالتوی کوتاه و شالی سیاهرنگ و شلواری کتان آبیرنگ از درب بیرون آمد، او ساک سیاهرنگ کوچکی داشت که روی شانه چپش بود. بدون اینکه نگاهی به اطراف کند بطرف خیابان راه افتاد، برف روی شال و شانه اش می نشست ولی او بی اهمیت به راه خود ادامه میداد. هر چقدر نزدیکتر میشد چهره اش غم بیشتری را فریاد میکشید. چشمان درشت و زیبایش غرق غم بود. بینی و لبهای گوشتی اش سرخ شده بود، او بطرف خیابان میرفت که از جلوی بنز سیاهرنگی رد شد. در جلوی بنز دو مرد نشسته بودند و روی صندلیهای پشت زنی میانسال با لباسهای مجلل، زن نگاهی طولانی به دختر جوان کرد و بعد با یک اشاره او مرد جوانی از صندلی جلو بلند شد و به دنبال او راه افتاد، دختر جوان به ایستگاه اتوبوس رسید، روی صندلی آبی رنگ نشست صندلی سرد بود ، حالت چندش آوری به او دست داد، پیش خودش فکر میکرد دست کم زندان گرم بود ولی حالا جایی را هم نداشت که برود تنها در سرما روی صندلی نشسته بود که کم کم اتوبوس سبزرنگ از راه رسید ،

چندین مرد و زن درون اتوبوس بودند ، دختر جوان از درب دوم سوارشد کنار شیشه نشست و به بیرون چشم دوخت سرما موجب شده بود که رفت و آمد کم بشود. خیابانها سفید شده بود، مردمی که در خیابان بودند با پالتوهای گرم به هر طرف می رفتند.

دختر جوان به مردم نگاه میکرد ولی افکارش در سال گذشته می چرخید .

بهار 89

روزهای آخر بهار بود ولی هنوز هوای صبح دلنشین و خنک بود ، آفتابی زیبا نور افشانی می کرد ، دختر جوان مانتو سفید و شلواری آبی رنگ برتن داشت ، همراه دوستش به هر مغازه سر راه سرک می کشید ، ویترینش را با دقت نگاه می کرد ، هر دو با لبخند در گوش هم پچ پچ می کردند ، دوست دختر جوان شلوار جین آبی رنگ و مانتوی سیاه به تن داشت ، که لاغر تر از آنچه که بود او را نشان می داد ، صورتی پهن و چشمانی ریز داشت ، ، انها با خنده و شوخی داخل مغازه کوچک لباس فروشی شدند ، چرخی در بوتیک زدند ، کمی لباسها را جا به جا کردند و بیرون آمدند ، روی سنگهای سرخ رنگ پیاده رو در شلوغی با خنده گام بر می داشتند و به مغازه های رنگارنگ نگاه می کردند ، که آهنگ گوشی دختر جوان بلند شد و او را متوجه خود کرد ، با خنده چشم از ویترین مغازه ای گرفت ، گوشی را بیرون کشید ، با دیدن اسم افتاده بر روی مانیتور بزرگ گوشی لبخندی بر لبش نشست ، گوشی را با لبخند بر روی گوشش گذاشت ،

- الو سلام مامان آره کلاس تمام شده باشه الان با دوستم میام اونجا مواظبم خداحافظ

دختر جوان بعد از قطع تماس گوشی را در کیفش انداخت و رو کرد به دوستش با لبخندی زیبا گفت :

- شهره بریم ؟

شهره متعجب سری تکان داد و گفت :

- کجا ؟

- آرایشگاه مامانم می خواد ببینت ، بریم ؟

شهره کمی فکر کرد و بعد لبخندی زد و گفت :

romangram.com | @romangram_com