#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_37
- نکنه خلاف باشه ؟!
رنگ بهرام پرید نمی توانست حرفی بزند ولی تلاش کرد به خود بیاید
- نه خلاف نیس
- امیدوارم
و پوزخندی زد ، بهرام از این پوزخند او ناراحت شد پس با صدای که کمی بلند و خشن بود
- اینقدر می فهمم که بعد از 5 سال باز کاری نکنم که برم زندان پس تو حواست به کار خودت باشه
شهرام متعجب گفت :
- چه خبره چرا اینقدر ناراحت شدی؟
بهرام کمی خودش را جمع و جور کرد و دوباره به کارش پرداخت
- هیچی رفیق به کارت برس
شهرام باز مشغول کار خودش شد .
بهرام در همان یک هفته تلاش کرد کاری پیدا کند ، ولی حالا با وجود کاری که برای سمندریان انجام داده بود ، دیگر یا کاری دیگر راضیش نمی کرد یا اینکه جاهای که ارزش کار کردند ، از نظر او داشت ، او را آنجا بخاطر نداشتن سابقه کاری و داشتن سو سابقه نمی پذیرفتند ، پس بعد از گذشتن یک هفته از کاری که برای سمندریان انجام داده بود ، نتوانست در برابر وسوسه کار برای او مقاومت کند ، بارها تلاش کرد فکر آن کار را از سر بیرون کند ولی باز به طرف گالری او کشیده می شد ، یکی دو بار تا نزدیک گالری رفته ولی برگشته بود ، اما آنروز از غروب گذشته به سمت گالری قدم برداشت با قدمهای محکم روبروی گالری ایستاد و بعد از نگاهی به داخل درب را باز کرد و داخل شد ، همان مرد جوان دفعات پیش را دید با صدای محکم گفت :
- می خوام با آقای سمندریان ملاقاتی داشته باشم
مرد جوان او را می شناخت سری تکان داد ، بطرف دفتر سمندریان در انتهای گالری رفت ، بهرام تصمیم خودش را گرفته بود او از این کار پرهیجان و پردرآمد لذت برده بود ، حالا می خواست بیشتر و بیشتر با سمندریان همکاری کند ، مردجوان نزدیک شد و با لبخند به او اشاره کرد که داخل برود و با لبخند گفت :
romangram.com | @romangram_com