#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_36


- من می تونم برم ؟

سمندریان لبخندی که بر لب داشت را جمع می کرد ، متعجب گفت :

- بله پسر برو

بهرام سری تکان داد و بطرف درب راه افتاد ، پیش از اینکه درب را باز کند ، صدای سمندریان او را به سمت خود کشاند :

- پسر با من تماس بگیر یه کار عالی برات دارم

بهرام می خواست بگوید (نه) ولی نگفت تنها سری تکان داد و بیرون رفت، سمندریان متفکر به درب چشم دوخته بود ، او تردید پیدا کرده بود ، بهرام برنمی گشت .

بهرام در یک هفته همراه شهرام یک سویت کوچک در یک محله خیلی ارزان قیمت برای اجاره پیدا کرد ، یک تخت و اجاق گاز ، یخچال و تلویویزنی 21 اینچ خرید که همه دست دوم و تا حد امکان ارزان بودند ، وقتی وسایلش را درون خانه می چید شهرام با چهره ای کنجکاو از او در حینی که یخچال را جابه جا می کرد پرسید :

- این چه کاری بود که توی یک روز بهت اینقدر حقوق دادن ؟

بهرام برای لحظه ای ماند چه جوابی بدهد او تخت را به هم وصل می کرد

- یه کار خاص

- چطور کاری هست؟

- نمی تونم بگم

شهرام از دست از کار کشید و با دقت به او نگاه کرد


romangram.com | @romangram_com