#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_33
بهرام ماشینی را کرایه کرد ، ساعت 9 شب بطرف آدرس راه افتاد ، درونش غوغای به پا بود ، به نشانی رسید با استراس فراوان نگاه کرد ، محله خلوتی بود بدون هیچ رفت و آمدی ، چراغهای کم نوری روشن بودند ، درختهای فراوان آنجا را تاریکتر کرده بودند ، خانه ها بزرگ و باشکوه بودند ، بهرام به صندلی کناریش نگاه کرد و از درون ساک کوچک سبزرنگش یه کت آبی رنگ و کلاه گیس بلوند بلندی بیرون کشید ، بعد از پوشیدن کت و به سر گذاشتن کلاه گیس ، از درون ساک دستکش چرمی ای قهوه ای رنگی را بیرون آورد به دست کرد ، بعد هم چراغ قوه کوچکی را از درونش بیرون کشید وبه بدست گرفت ، از ماشین بیرون رفت ، نفس بلندی کشید ، احساس می کرد هر لحظه از پا در می آید ولی تصمیم خودش را گرفته بود ، به درب خانه مورد نظرش نگاه کرد ، دربی بزرگ و سیاه رنگ ، بهرام از کنار درب رد شد و به قسمت راست خانه رفت با یک حرکت به راحتی از دیوار بالا رفت ، درست جلوی جعبه کنترل های برق خانه پائین اومد ، نگاهی به جعبه اتداخت ، کلید اصلی را زد ، همه ی خانه درون خاموشی فرو رفت ، او بطرف خانه راه افتاد ، او باغ خانه را رد کرد ، به ساختمان زیبای خانه که سایه ای بزرگ و سهمگین به نمایش گذاشته بود رسید ، بهرام جلوی درب ورودی بود ، کلید را از جیب بیرون اورد و براحتی قفل را باز کرد ، داخل رفت ، به همه ی اطراف به خوبی نگاه کرد قلبش تند تند می زد با اضطراب پلک می زد ، چراغ قوه را روشن کرد ، براحتی در سالن بزرگ خانه که از مبل و میز و ویترینهای عجیب وغریب پر بود توانست کتابخانه را پیدا کند ، طپش قلبش بالا رفت ، هر لحظه عرقش را پاک می کرد ، بطرف کتابخانه راه افتاد ، روبرویش ایستاد نفس بلندی کشید ، ، درب را باز کرد ، اتاق غرق تاریکی و سکوت بود ، داخل رفت ، هر قدم که بر می داشت بیشتر می ترسید ، با چرخاندن چراغ قوه در اتاق تاریک ، نور از روی صندلی میز و کتابخانه های بزرگ می گذشت در کنار کتابخانه ای بزرگ در قسمت چپ اتاق بر روی زمین گاو صندوق سیاه رنگ را دید ، بطرف گاو صندوق رفت ، روی زمین نشست ، دستان بهرام می لرزید ، او داشت کاری را انجام می داد که همه عمر به او یاد داده بودند که اشتباه است ، ولی حالا همان کار را انجام می داد چون برای او راه دیگری نگذاشته بودند ، ماه ها بود که تلاش می کرد از راه درست به زندگی ادامه بدهد ، بهرام سری تکان داد تا این افکار از سرش بیرون بروند ، به گاو صندوق نگاه کرد و کاغذ سفید نشانی را از جیب کتش بیرون آورد ، چراغ قوه را بر روی آن گرفت بعد از خواندن اعداد در کنار نشانی ، چراغ قوه را به سمت کلیدها و مانیتور گرفت و اعداد را با حساسیت زیاد زد آخر سر دکمه ثبت را زد ، نفس در سینه اش حبس شد ، درب گاوصندوق با صدا باز شد ، نفس بلندی کشید لبخند محوی روی لبش نشست ، درب گاوصندوق را باز کرد ، چراغ قوه را داخل گاوصندوق گرفت ، بهرام شوکه به درونش نگاه می کرد که پر از بسته های اسکناسهای درشت و جعبه های مخملی جواهرات بود ، مات به آنها نگاه می کرد ، او برای پول کمی که بتواند شکمش را سیر کند مجبور به دزدی شده بود یا به قول سمندریان انجام سفارش ، ولی این گاو صندوق پر از پولهای درشت بود که بی مصرف روی هم خوابیده بودند ، بهرام دزد نبود پس تنها به فکر انجام کارش بود ، با چشم برداشتند از پولها و جواهرات در قسمت بالای گاوصتدوق کتاب بزرگ و قدیمی را دید ، دستی بر روی کتاب کشید ، با یک حرکت به دست گرفت ، کتاب جلدی قهوه ای پوسیده داشت ، لای کتاب را باز کرد ، برگهای زرد درونش با خطهای سیاه و کوچک پرشده بودند ، کتاب را با بی تفاوتی بست و با یک حرکت سریع از یقعه تی شترتش به داخل انداخت ، درب گاوصندوق را هل داد ، درب چفت شد ، سر پا ایستاد نفس راحتی کشید ، لبخندی زد و باصدای شاد به خودش گفت :
- زیادم ترسناک نبود ، چقدر ترسیده بودم نصف عمرم پرید از ترس ولی ...
که ناگهان خانه روشن شد ، ولی کتابخانه هنوز تاریک بود و نور از پنجره رو به باغ و درب نیم باز به داخل می امد ، چشمانش شروع به لرزش کرد ، برای لحظه ای بهرام نفس کشیدن را فراموش کرد ، تنها به زندان فکر کرد باز روزها و شبهای که با تنهای و غم پشت سر گذاشته بود جلوی چشمش رژه می رفتند ، سرو صدای از بیرون به گوشش می رسید صدای دختر جوانی بود :
- بابا چطور برق قطع شده بود ؟!
صدای مرد میانسالی بگوشش رسید
- فیوز اصلی مشکل داشت درستش کردم
بهرام می شنید و هر لحظه بیشتر احساس تنگ نفسی می کرد ، عرق از صورتش روان بود ، صدای دختر جوان باز بگوشش رسید :
- بابا در کتابخونه باز ٍ
- اومدیم داخل خونه در خونه هم باز بود
صدای مرد میانسال بود
- شاید دزد اومده بابا
صدای پاهای که بطرف کتابخانه می آمدند بهرام را به خودش آورد ، مغزش شروع به کار کرد و اولین چیزی که به چشمش امد ، چشمهای خشمگین پدرش بود ، مغزش تند تند شروع به فرمان دادن کرد ، نگاهی به اطراف کرد ولی چیزی برای پنهان شدن ندید ، ناگهان در گوشه ای از کتابخانه چشمش به قسمتی از دیوارهای در بالای کتابخانه افتاد به قسمتی گچبری شده مانند پیشخوان که سرتاسر دیوار نزدیک به سقف ، که خیلی پهن بود و پر از مجسمه های عتیقه و قابهای بزرگ بود ، نگاهی به کتابخانه ها کرد و فاصله اش را تا کتابخانه را سنجید بهش نزدیک شد ، متوجه شد کتابخانه به دیوار وصل شده ، صدای مکث پاها کنار درب نیمه باز به گوشش رسید ، نفسش به شمار افتاد با یک حرکت از کتابخانه بالا رفت و خیلی سریع خودش را به بالای گچ بریهای کنار سقف رساند ، صدای باز شدن کامل درب به گوشش رسید ، پشت یک تابلوی نقاشی بزرگ روی شکم دراز کشید سرش و دستانش را روی گچبریهای خواباند ، چراغها روشن شدند ، بهرام تلاش می کرد صدای نداشته باشد ، نفسش به شمار افتاده بود ، از ترس و هیجان در حال مرگ بود ، صدای مرد را شنید :
- کسی اینجا نبوده
- نه ، همه چی سر جاشه بابا
romangram.com | @romangram_com