#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_32
بهرام متعجب به او نگاه می کرد و نمی دانست چه باید بگوید ، سمندریان با چشمان تیز بینش به او چشم دوخته بود و تمام واکنشهای بهرام را زیر نظر داشت بهرام هر لحظه بیشتر سر درگم می شد و با حالتی عصبی پا به زمین می کوبید او نمی توانست و نه می خواست دزدی کند ولی حالا می دید که سرنوشت چطور او را مجبور کرده ، سمندریان نمی خواست این جوان سردرگم و عصبی را که می شد به راحتی تربیتش کرد را از دست بدهد پس برای جلب اعتماد او شروع کرد به صحبت ، محکم حرف می زد
- ببین پسر جون من یه نشونی به تو می دم ، تو هم همون چیزی میاری که من میگم و پولتو می گیری ولی اینو بدون ما کارای کوچیک نمی کنیم
بهرام به او نگاه می کرد و حرفهای او را با دقت گوش می کرد ، سمندریان بلند شد نمی خواست به بهرام اجازه تجزیه و تحلیل بدهد ، باید او را اسیر می کرد ، رفت و از روی میز یک کاغد سفید اورد ، جلوی او ایستاد ، بهرام متعجب از سر جایش به او نگاه می کرد ، سمندریان کاغذ را روبروی او گرفت ، با اشاره از او خواست کاغذ را بگیرد ، بهرام همانطور نشسته کاغذ را گرفت ، نگاهی به آن کرد یک نشانی بر روی آن نوشته شده بود که در بهترین جای شهر بود ، بهرام باز به سمندریان نگاه کرد ، سمندریان از او فاصله گرفت بطرف میز رفت و با بی حالی بر روی صندلی نشست
- تو می ری اونجا ، امشب ....
بهرام برای لحظه ای شوک شد سمندریان متوجه واکنش او شد زود ادامه داد تا به او اجازه فکر کردن ندهد :
- اونا که یه زوج میانسال هستن با دختر جونشون خونه یکی از دوستانی که اتفاقا منم اونجا دعوتم ، هستن ، خدمتکارشون از دو روز پیش به مرخصی رفته ، کلید کوچکی از درب ورودی بهت میدم ، تو شب می ری خونشون توی کتابخونه ( اتاق کار ) یه گاوصندوق هست ، اونا هیچ دزدگیری ندارن ، البته جز توی حیاط خونه که دوربین مداربسته دارن ، تو وقتی می خوای وارد خونه بشی از توی جعبه کنترل برق می تونی برق رو قطع کنی ، کنترل برق توی راست از حیاط زیر درختهاست
سمندریان به بهرام نگاه کرد و می دید او چطور مستاصل شده ولی او باز ادامه داد
- امکان داره توی گاو صندوق خیلی چیزا باشه ولی تو فقط یه کتاب خطی قدیمی رو برای من میاری و کاری به بقیه نداری
بهرام با ناباوری سری تکان داد باورش نمی شد داشت کابوسش به حقیقت تبدیل می شد او منتظر به سمندریان نگاه می کرد که با خنده گفت :
- صبح فردا که اومدی 5 میلیون دستمزد منتظرته
چشمان بهرام برق زد و سمندریان برق چشمان او را دید با لبخند محوی گفت :
- برو
بهرام بلند شد سری تکان داد و از دفتر بیرون رفت ، سمندریان بیرون رفتنش را نگاه می کرد .
romangram.com | @romangram_com