#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_31

به درب تقه ای خورد و مرد جوان قبلی همراه با سینی زیبای که دو فنجون سفید رنگ چای روی آن بود وارد شد ، بهرام سعی می کرد خویشتن دار باشد و به او نگاه کرد ، مرد جوان بعد از اینکه فنجانهای چای را بر روی میز گذاشت از دفتر بیرون رفت ، سمندریان به بهرام نگاه می کرد و با کنجکاوی پرسید :

- پس تصمیم گرفتی با من کار کنی ؟

بهرام به چشمهای او که برق عجیبی داشت چشم دوخت و با صدای از خشم لرزان گفت :

- آقا من دزد نیستم ولی بیکارم و همینطور بی پول

سمندریان با خونسردی و لبخند گفت :

- من هم دزد نیستم

بهرام متعجب پرسید :

- پس ... ؟!

سمندریان خم شد ، فنجان چایش را به دست گرفت ، به مبل تکیه داد او می خواست کمی بهرام را با خود آشنا کند با صدای آرام به حرف آمد

- پدر من مردی پولدار و او از وابستگان شاه پهلوی بود و مادرم زنی زیبا از تبریزو نوادگان قاجار وقتی عده ای از سیاستمداران با پدرم مشکل پیدا کردند اون رو تهدید کردن که اگر مادرم رو طلاق نده ، اونو به جرم سیاسی بودن به دادگاه می کشونن و پدرم چنین کاری نکرد ، پدرو مادرم رو کشتن عده ای از طرفداران پدرم منو شبانه از تبریز به تهران اوردن ، من اونموقعه فقط 12 سال بودم و هیچی نداشتم و با فکر خودم به اینجا رسیدم

ساکت شد بهرام نمی دونست او چرا قسمتی از زندگیش را برای او تعریف کرد ولی حالا تا حدودی او را می شناخت و کمی دیدگاهش نسبت به او تغییر کرده بود سمندریان چشمان بهرام و تغییر حالت ش را می دید می خواست کارش را برای او تعریف کند و با صدای محکم برای او توضیح داد که :

- من یه سری سفارش می گیرم

- متوجه نمی شم

- من یه سری مشتری دارم که هر کدوم با علایقی که دارن به من نشونی جای رو میدن و چیزی رو می خوان ، البته منم از قبل اون نشونی ها رو می شناسم و می دونم چه دارن و چطور باید دنبال اون سفارشات رفت که چی هستن و چطور باید بیرون اوردشون

romangram.com | @romangram_com