#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_30


- می تونم کمکتون کنم ؟

بهرام باز نگاهی به اطراف کرد و بعد با کنجکاوی پرسید :

- من قرار ملاقاتی با آقای سمندریان داشتم

مرد جوان با تعجب و کنجکاوی به بهرام نگاه کرد و گفت :

- چند لحظه منتظر باشین

سری تکان داد و بطرف انتهای گالری رفت ، بهرام مستاصل به اطراف با بیقراری نگاه می کرد که مرد جوان را دید که نزدیک می شود مرد جوان با لبخند به او گفت :

- خواهش می کنم دنبال من بیاید

بهرام سری تکان داد و به دنبال او راه افتاد ، مردجوان در انتهای گالری درب چوبی زبیایی را باز کرد و کنار رفت ، بهرام با نگاهی به او به داخل رفت ، او دفتری بزرگ و شیک روبروی خود دید که دیوارهایش پر از تابلوهای عتیقه بود و در اطراف انواع ظروف عتیقه گلی و فلزی که پر از خطهای قدیمی ، بهرام به آنها نگاه می کرد او پیش از این این چنین چیزهای را تنها از تلویویزن دیده بود که متوجه آقای سمندریان شد ، او پشت میز روی صندلی زیبا و بزرگ چرمیش لم داده بود با لبخندی مغرور به بهرام نگاه می کرد بهرام متوجه لبخند او شد با حالتی عصبی سلام کرد سمندریان به راحتی واکنشهای بهرام را می دید پس با دست راست به او اشاره کرد بر روی مبلهای چرم قهوه ای که در سمت راست دفتر بود بنشیند ، بهرام بر روی مبل تک نشست و با چشمانی بیقرار به سمندریان چشم دوخت ، سمندریان گوشی تلفن را برداشت و در حالی به بهرام و واکنشهای عصبیش نگاه می کرد سفارش می داد

- دو فنجون چای ممنون

از جا بلند شد و روبروی بهرام روی یک مبل دونفره نشست با لبخند پرسید :

- چته پسر ؟ چرا بهم ریختی ؟

بهرام که تلاش کرده بود خونسرد باشد و فکر می کرد موفق بوده متعجب پرسید :

- من خوبم


romangram.com | @romangram_com