#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_29
- سلام خانم می خواستم آقای مدیر رو ببینم
منشی که خانمی سی ساله بنظر می امد با صورتی کوچک و چشمانی کشیده سیاه ، به بهرام نگاه کرد و از جذابیت او به وجد امد ، لبخندی مهربان به او زد با ناز از جا برخاست ، با دست به صندلی کنار میزش اشاره کرد و با عشوه گفت :
- خواهش می کنم بنشینید تا از مدیر اجازه بگیرم
بهرام با لحنی عصبی جواب داد
- ممنونم من راحتم
- به ایشون بگم که آقای ؟
- بهرام ایروانی
- بله
با لبخندی سعی در دلبری داشت ، بطرف دفتر مدیر راه افتاد و با تغی که به درب زد وارد دفتر شد ، بهرام عصبی تر از آن بود که متوجه دلبریهای او شود ، با حالتی عصبی با پای راستش به میز می کوبید تا اینکه صدای درب دفتر امد ، سر بلند کرد و به منشی که به سمت او می آمد نگاه کرد ، منشی با چشمانی شیفته به بهرام نگاه می کرد و پشت میزش رفت با عشوه شروع به صحبت کرد کارت سفید رنگی را بالا بطرف بهرام گرفت :
- آقای مدیر فرمودند شما شب ساعت 9 به این آدرس تشریف بیارید
بهرام بدون معطلی کارت را گرفت ، منشی با لبخند به او نگاه می کرد بهرام نگاهی به کارت انداخت ، منشی در حالی که می نشست با کنجکاوی و کمی عشوه پرسید :
- دوست دختر داری ؟
ولی بهرام رفته بود ، منشی متعجب و دلگیر به او که راه آمده را بر می گشت نگاه می کرد .
بهرام ساعت 9 شب با بیقراری به نشانی که روی کارت حک شده بود رفت ، چراغهای خیابان روشن بودند و مردم در رفت و آمد ، او روبروی گالری بزرگ آنتیک فروشی زیبای ایستاد ، بهرام به ویترین بزرگ و پر نور نگاه کرد و بعد داخل شد ، داخل گالری بسیار روشن و زیبا بود ، او با حالتی عصبی به اطراف که پر از اجناس مختلف بود نگاه می کرد تا اینکه متوجه نزدیک شدن مرد جوانی شیک پوش شد او کت و شلواری سیاه بر تن کرواتی سفید و بلوزی سفید با یقه ای آهار زده ، او چشمانی تیره و موهای مجعد و کوتاه داشت ، با لبخند کمی تعظیم کرد و با ادب پرسید :
romangram.com | @romangram_com