#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_28


- تو از اینجا اخراجی و مطمئن باش جای دیگه ای هم کار پیدا نمی کنی

- پیدا نکنم باز هم تلاش می کنم

- من برای هر کار دستمزد خوبی بهت میدم

- من احتیاج به پول شما ندارم

- هر کسی احتیاج به پول داره پسر جون

بهرام بطرف او چرخید و با تمام خویشتن داریش باز با صورتی سرخ از خشم به او چشم دوخت و با صدای لبریز از نفرت جواب او را داد

- من دزد نیستم آقا باز به دنبال کار می گردم و پیدا می کنم

- باشه بگرد پیدا کن ولی هر موقع احتیاج به کار داشتی می تونی روی پیشنهاد من فکر کنی

با مکث

- منتظرت میمونم جون

بهرام با خشم چشم از او برداشت و از دفتر بیرون رفت بعد از برداشتن وسایلش با سرعت از هتل بیرون زد ، ساعتها پیاده در خیابانهای یخ زده قدم برداشت ، پالتوی قهوه ای که بر تن داشت ، پالتوی شهرام بود با نگاهی به پالتو سری از روی تاسف تکان داد تا کی می توانست لباسهای شهرام را بر تن کند ؟

هوا هر روز گرمتر می شد و بهرام هر روز به دنبال کار می گشت به جستجو ادامه می داد ولی هر روز مایوس تر می شد ، گرمای خورشید قوت می گرفت و هوا دلنشین تر می شد ، ولی بهرام عصبی تر می شد ، چند ماه بود که در خانه شهرام و همراه او زندگی می کرد ولی هنوز کاری پیدا نکرده بود و تنها ساعاتی که به ورزش پارکور می رفت کمی احساس آرامش می کرد ، از آخرین باری که به خانه رفته و باز طرد شده بود یک ماهی می گذشت .

بهرام چند روز بود که تنها به یک موضوع فکر می کرد ، او تی شرتی سفید رنگ و شلواری جین به تن کرد موهای سیاهش را تازه کوتاه کرده خودش را به زیبای مرتب کرده بود از خونه بیرون رفت ، یک روز گرم بهاری با قدمهای محکم راه افتاد و کمتر از یک ساعت خودش را جلوی هتل بزرگ دید ، بدون تردید به داخل لابی رفت ، راهش را بطرف پله ها کج کرد ، بعد از رسیدن به دفتر مدیر به کنار میز منشی رفت و با صدای محکم و بی تردید شروع کرد :


romangram.com | @romangram_com