#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_26
مدیر بطرف جلو خم شد و با چشمانی باریک شده به او چشم دوخت و با صدای سرد پرسید :
- تا حالا چند جا رفتی سرکار واخراج شدی ؟
بهرام متعجب به او چشم دوخت این چه سوالی بود ؟ چرا چنین سوالی کرده بود ؟او نمی دانست باید چه جوابی بدهد ، باید روراست باشد یا اینکه ؟ بهرام به حرف آمد و با صدای که تردید در آن بیداد می کرد جواب داد
- چندجای برای کار رفتم ولی بعد از اینکه فهمیدن زندان رفتم بیرونم کردند
مدیر پوزخندی زد
- البته تو هر جای دیگه هم بری همین طوره
بهرام با این حرف منتظر بود که مدیر عذرش را بخواهد ولی مدیر هیچ حرفی در مورد اخراج نمی زد ولی ناگهان بهرام شنید که :
- تو دیگه اینجا نمی تونی کار کنی
صدا باز هم هیچ حسی نداشت ، بهرام با نا امیدی به مدیر نگاه کرد و بی حال از جا بلند شد ، پیش از اینکه حرفی بزند یا از درب بیرون برود مدیر با سرعت از جا برخاست و با قدمهای بلند بطرف او آمد ، در حینی که بطرف او قدم بر می داشت با صدای محکم پرسید
- کی تو رو تربیت کرده که دائم بدون اجازه بزرگتر از خودت از جات بلند میشی و تصمیم می گیری ؟
بهرام گیج شده بود با چشمانی کنجکاو به مدیر نگاه می کرد ، مدیر کنار بهرام ایستاد و با دستی که روی شانه راست او می گذاشت او را مجبور به نشستن کرد ، بهرام همچنان به مدیر چشم داشت ، مستاصل نشست ، مدیر به میز تکیه داد ، با صدای آرام شروع به صحبت کرد
- ببین پسر جون ، من گفتم تو اینجا نمی تونی کار کنی ، ولی نگفتم که نمی تونی برای من کار کنی
و با صدای تحریک کننده ادامه داد
romangram.com | @romangram_com