#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_25

- برو

- منتظر اجازه تو بودم

و بعد پوزخندی به مرد زد و راه افتاد . دفتر هتل در طبقه اول قرار داشت بهرام پشت درب بزرگ و قهوه ایی رنگ ایستاده بود، درب را به صدا در آورد و وارد شد، دفتر مدرنی بود، یک میز بزرگ مستطیل شکل چوبی روبرو قرار داشت و مدیر هتل که مرد مسنی بود به صندلی بزرگ چرمی اش تکیه داده بود دیواره های دفتر پر از تابلوهای بزرگ منظره های غروب بود. بهرام جلو رفت، مرد به او چشم دوخت، چشمان ریزش باریک شده بود و با حالتی موشکافانه سر تا پای بهرام را تماشا میکرد مرد کت وشلواری سرمه ایی و کراواتی سیاه بر تن داشت. به بهرام اشاره کرد، او به روی صندلی روبروی میز نشست و مضطرب به مدیر چشم دوخت، مدیر آرنجها را به میز تکیه داد ،انگشتها را در هم گره کرد ، با جدیت و بی مقدمه از بهرام پرسید:

- آقای ایروانی شما 5 سال زندان بودید ؟؟

مغز بهرام از کار افتاد، گلویش خشک شد چه میگفت ؟ تند تند پلک میزد مرد متوجه حال او شذ باز به صندلی تکیه داد و پرسید :

- به چه علت زندان بودی؟؟

و با خونسردی به او نگاه میکرد. بهرام به لکنت افتاد و صدای نا آشنا به حرف آمد:

- من مقصر نبودم. اون فقط یه اتفاق بود و ...

و سرش را زیر انداخت دیگر نمیتوانست چیزی بگوید اون اتفاق چه بلایی سر زندگیش آورده بود ! او یک لحظه سرش را بلند کرد و چشمای شیشه ایی مرد را که هیچ حسی در آن نبود را دید از جا برخاست و بطرف درب چرخید که صدای خونسرد مرد او را متوجه کرد:

- کجا؟!

بهرام با تردید چرخید ، به مرد چشم دوخت ، منتظر نگاه میکرد. مرد وقتی واکنش خاصی از او ندید با اشاره دست راست از او خواست که بنشیند

- خواهش میکنم.

بهرام با تردید نشست او مطمئن بود که اخراج شده ولی حالا او را دعوت به نشستن کرده بودند، مرد با کنجکاوی بهرام را برانداز میکرد، چشمانش کوچکترین واکنش بهرام را می دید ، او مانند عقابی تیزبین به بهرام چشم دوخته بود ، بهرام هر لحظه بیشتر عصبی می شد ، نمی توانست بفهمد چه اتفاقی افتاده ، مدیر با چشمانی تیزبین نگاه از او بر نمی داشت ، بهرام بیشتر از این تحمل نداشت پس سرش را بلند کرد و با صدای لرزان پرسید :

- من رو چرا احضار کردید ؟

romangram.com | @romangram_com