#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_24


چشمانش را بست ، نمی توانست به چیزی فکر کند بخاطر چنین مسئله ی خنده داری ، پدرش را از دست داده بود ، 5 سال زندگیش در مقابل پدر چیزی نبود ، او آرزو داشت که الان در خانه خودش باشد ، پیش مادر، خواهر و برادرش و داشتن پدرش چیزی که داشت برای او چون رویا می شد ، پدر را با شادی و علاقه دیدن ، برق عشقی که پیش از آن شب همیشه در چشمان پدر بود ولی حالا .

روز بعد بهرام پلیوری سفید یقه اسکی و شلوار کتان سیاه رنگ با کاپشنی چرم سیاه از لباسهای شهرام را برتن کرد و همراه او از خانه بیرون رفت ، از باران شب پیش هیچ خبری نبود ، زمین خیس بود ولی آفتابی زیبا و کمرنگ می تابید ، بهرام کنار باجه روزنامه فروشی ایستاد ، روزنامه و خودکاری خرید ، راه افتاد ، روی نیمکت پارکی در همان اطراف نشست ، کارهای مورد نظرش را علامت می زد ، به دنبال کار راه افتاد ، دو جا احتیاج به حسابدار داشتند ، که مدرک دانشگاهی می خواستند و او نداشت ، یک مسیر طولانی برای پیدا کردن نشانه ای که به یک تن برای کار با کامپیوتر می خواستند که اطلاعات بهرام قدیمی بود و او را نپذیرفتند ، آنروز به همین شکل ادامه پیدا کرد و به پایان رسید ، روز بعد و روزهای بعد هم به همین شکل به دنبال کار بود تا اینکه بعد از 8 روز توانست به عنوان فروشنده لوازم یدکی ماشین در فروشگاه بزرگی استخدام شود ، آنجا پر از دختر و پسرانی بود که لباس فرمی که برای مردان بلوز رسمی آبی رنگ و شلواری سفید برتن داشتند و دختران به جای بلوز مانتو بر تن داشتند ، هنوز بیش از چهار روز از کار بهرام نگذشته بود که یکی از مشتریهای همیشگی فروشگاه او را شناخت و به صاحب فروشگاه گفته بود :

- که 5 سال پیش عکس بهرام و دوستانش را در روزنامه صبح دیده بود

و در آخر زندان رفتن و همه مواردی که در روزنامه به آن اشاره شده بود برای او کفته بود همان روز بهرام از سر کار اخراج شد .

بهرام از روز بعد به دنبال کار رفت ، بعد از چند روز توانست در فروشگاه بزرگ موبایل فروشی کار پیدا کند که این بار هم با گذشت چند روز و شناخته شدن او را اخراج کردند ، او باز به دنبال کار بود ، نا امید نشده بود می خواست هر طور که شده کاری به دست بیاورد باید به پدرش ثابت می کرد که می تواند درست زندگی کند ، دو ماه بود که از زندان آزاد شده بود و دوبار از سرکار اخراج شده بود ، چندین بار برای استخدام از او برگه عدم سو پیشینه می خواستند و او مجبور می شد از کار بگذرد .

دو هفته بود که در آشپزخانه هتلی مشغول به کار بود و در این دو ماه باز به خانه شان رفته و پدر به همان شکل او را رانده بود ، بهرام بی طاقت شده بود با بیقرای زندگی می کرد و با فکر به خانواده اش بیقراریش یشتر و بیشتر می شد .

یک روز که لباس کار که همان کلاه و پیشبندی سفید بود بر تن داشت مشغول خورد کردن کلم بنفش بزرگی بود ، که یکی از کارمندان میان شلوغی آشپزخانه بزرگ هتل او را صدا زد ، او لباسی رسمی بر تن و نزدیک به چهل سال سن داشت و چشمانی وزغی شکلش متعجب به بهرام دوخته شده بود باصدای که فضولی در آن مشخص بود گفت :

- رئیس هتل تو رو به دفتر ش خواسته زود برو پیشش

بهرام با ناامیدی آه بلندی کشید احساس خوبی نداشت به مرد روبرویش چشم دوخت و با بی تفاوتی به او نگاه می کرد پوزخندی زد و پیشبند و کلاه را از خودش جدا کرد ، هنوز قدمی برنداشته بود که مرد با نگاهی مشکوک از او پرسید :

- رئیس چه کاری با تو داره ؟

- من چه می دونم !

- تو نمی دونی ؟

- باید برم که بفهمم یا نه ؟


romangram.com | @romangram_com