#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_21
بهرام درب حمام رو بست، حمام کوچک بود و تنها یک دوش استیل ویک آینه روبروی دوش بود و کنار آینه یک میخ به دیوار کوبیده شده بود که حوله ای آبی رنگ از آن آویزان بود، ، بهرام لباسهایش را با بی حالی از تن بیرون آورد . آب گرم را باز کرد و زیر اب چشمانش را بست به پدرش فکر میکرد و یاد اشکهای مادرش افتاد دستهایش را مشت کرد که بند بند انگشتاش سفید شدند. شهرام داخل آشپزخونه مشغول بود که او حوله به تن بیرون امد. احساس بهتری داشت کنار شهرام ایستاد، شهرام متوجه او شد و با لبخند گفت:
- عافیت باشه
بهرام هم لبخندی به لب آورد :
- ممنون ، سرحال اومدم.
- الان یه سوپ داغ میخوری بهتر میشی.
بهرام دستی بر شانه ی شهرام زد و لبخندی به لب آورد. تصمیم گرفته بود دیگر ضعف نشون ندهد، چرا باید همچین روزی می امد ؟ باید زندگیش را درست میکرد. باید به پدرش ثابت میکرد که لیاقت محبت و اعتماد او را دارد و دیگر نمی گذاشت مادرش اشک بریزد ، او باید سرپایش میایستاد ، چشمانش برق عجیبی را در خود داشت .
شهرام جایی برای خود روی زمین درست کرد. بهرام را روی تخت خودش گذاشت، بهرام به سقف چشم دوخته بود به فردا فکر می کرد باید فرداهایش را می ساخت باید سرپا می ایستاد ، شهرام نیم خیز شد و نگاهی به او کرد ، وقتی چشمانش را باز دید با کنجکاوی پرسید :
- می خوای چه کار کنی ؟
- دنبال کار می گردم
- پس تصمیمت رو گرفتی ؟
بهرام بدون هیچ حسی در صدا ادامه داد
- آره از فردا دنبال کار می گردم
- تو که تازه اومدی نمی خوای کمی استراحت کنی ؟
بهرام پوزخندی زد
romangram.com | @romangram_com