#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_20


بازار شلوغ و پرسرو صدا بود، هر کسی به جای می رفت ، مردم با سرعت از کنار هم می گذشتند ، در آنجا میوه ، ماهی ، مرغ و ..... پیدا می شد ،او در آن شلوغی به جلو می رفت تا اینکه از دور شهرام را دید که سبد بزرگ پلاستیکی سبزرنگی پر از نارنگی را با سرعت حمل می کرد ، بهرام پشت سر شهرام راه افتاد ، شهرام سبد بزرگ را به درب مغازه ای داد و برگشت ، بهرام را با فاصله ی چند متری از خودش دید بعد از گذشت لحظه ای برلبش لبخندی آشنا نشست ، ولی چشمان سرخ ، صورت غم گرفته ، لباسهای خیس بهرام ، او را متعجب کرد ، بهرام درون شلوغی راهی پیدا کرد . به کنار شهرام رفت ، شهرام با چهره ای که تلاش می کرد ، شاد باشد به جلو رفت او را محکم در آغوش کشید و با صدای شاد گفت :

- خوش اومدی پسر چرا نگفتی بیام استقبالت

بهرام درون آغوش او می لرزید ، جوابی به او نداد ،چیزی برای گفتن نداشت ، شهرام می توانست بفهمد که چه اتفاقی افتاده ، او را از خودش جدا کرد ، نگاهی به چشمان او انداخت ، چشمان بهرام ، چشمانی مردی شکست خورده بود ، سری تکان داد و با صدای بلند نفسهایش را بیرون داد ، شهرام باز لبخند زد ولی می دانست نمی تواند چاره غم دوستش را بکند ، فهمیده بود ، غم او از خانواده راند شدن بود که او نمی توانست کاری برای او بکند ، ولی باز تلاشی کرد با صدای خندان گفت :

- خوش اومدی رفیق من ، بیا تا با رئیسم حرف بزنم بریم خونه

از بهرام جدا شد و بطرف غرفه ای بزرگ رفت ، لباس عوض کرده بیرون آمد دستش را دور شانه بهرام حلقه کرد و او را همراه خود برد ، بهرام مطیعانه همراه او می رفت ، شهرام که سکوت دوست خود را می دید او هم ساکت با او همراه شد .

بهرام با صدای شهرام به خود آمد :

- اینجا خونه ی منه

سربلند کرد در طی مسیر چیزی ندیده بود و حالا با صدای او به خود آمده بود ، آپارتمانی کوچک و قدیمی 3 طبقه ی که چند واحد داشت جلوی چشم او بود شهرام که نگاه خالی از احساس بهرام را به خانه دید ، برای عوض کردن حال او خندید

- پس چی فکر کردی یه قصر می خواستی !؟

بهرام متعجب به طرف او برگشت او به چیزی فکر نکرده بود و تنها خانه ای را تماشا کرده بود اما چیزی هم ندیده بود ، چه بلای سرش امده بود ولی شهرام ادامه می داد و هنوز با خنده داشت می گفت

- با این حقوق من همین جای درب و داغون می تونستم گیر بیارم

بهرام به حرفهای او تنها لبخند تلخی زد ، شهرام باز لبخندی پهن بر لب نشاند و او را همراه خود برد در طبقه دوم که دو واحد کوچک قرار داشت ، واحد او روبروی راه پله ها بود. درب کوچک چوبی را با کلیدی باز کرد، آپارتمان با همه کوچکی تمیز ومرتب بود که از سالنی کوچک ، آشپزخانه و اتاق خوابی کوچک و سرویس بهداشتی وحمام که با هم تشکیل می شد . در سالن یک تلویزیون21 اینچ که روبرویش کاناپه ایی سرخ رنگی قرار داشت. شهرام او را به داخل حمام هل داد و با خنده گفت:

- با وجود ارزون و قدیمی بودن اینجا، آب گرم همیشه داریم.


romangram.com | @romangram_com