#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_19

بهرام با غم ، بغض نشسته در گلویش را فرو داد و با صدای لرزان گفت:

- بابا منو ببخش، بابا بزار بیام داخل

پدرش قدمی جلو برداشت و دست راست همسرش را گرفت و با خشم به داخل کشید ، جوابی به پسرش نداد. زن مقاومت میکرد و تلاش میکرد از جایش تکان نخورد و بهرام از این صحنه وحشت کرد و باز با غم شروع به التماس کرد:

- بابا من کاری نکردم ولی باز منو 5 سال زندانی کردن، بابا منو ببخش

مرد همچنان بی توجه به او همسرش را می کشید ، زن به گریه افتاده بود و با التماس میگفت:

- من نمیزارم بچه ام بره ولم کن

مرد عصبانی بر سرش فریاد کشید:

- ساکت شو بیا داخل

بهرام سریع قدمی به جلو برداشت:

- بابا به من نگاه کن، بابا من پسرتم منو ببخش

مرد اینبار قدمی بیرون گذاشت و کمر همسرشو گرفت و محکم کشید و داخل برد. زن همچنان بلند بلند گریه میکرد.

- بچه مه نمیزارم بره ، خدایا به دادم برس

مرد همسرشو به داخل هل داد صدای ضجه شدن زن بلند به گوش می رسید ، مرد باز بیرون رفت و دست کامران را گرفت و او را به داخل هل داد کامران با ترس داخل رفت و پدرش درب خانه را با خشم محکم بهم کوبید. صدای کوبیده شدن درب چندین برابر بیشتر در گوشش پیچید ، غم و ترس مانند مار به دورش پیچیده شده بود هر لحظه بیشتر به او فشار می آورد چه کاری باید می کرد حسی نداشت ، بهرام زیر بارش باران خیس شده بود ولی هنوز به درب زل زده بود ، ناگهان از درون احساس سرما کرد ، سرش را به اطراف چرخاند ، جز بارش باران هیچ حرکتی نبود و باز نگاهی به خانه و درب بسته انداخت ، با غم چشم از آن برداشت ، با پاهای لرزان راه آمد را برگشت .

زیر بارش شدید باران با حسی که جز تنهای هیچ اسمی نداشت ، جلو می رفت ، به کنار مغازه ای رسید ، زیر سایه بان ایستاد ، مو و لباسهایش غرق آب بود و در درونش سرما ی کشنده ، چه بر سرش آمده بود ، لبانش از بغض می لرزید ، چشمانش بیقرار اشک و دلش لبریز از غم تنهای ، خدایا از درب خانه ی خودش بیرون رانده شد ، هیچ فکری در سر نداشت ، نمی دانست چقدر به آسمانی در حال بارش چشم دوخته و هیچ ندیده ، که با تنه ی عابری که قصد داخل شدن به مغازه را داشت به خود آمد ، نگاهی به اطراف کرد ، چیزی به غروب نمانده بود ، راه افتاد ، درون جیب کتش دنبال چیزی می گشت ، آنرا بیرون کشید تکه کاغذ زرد رنگی را به دست گرفت ، به آن نگاه کرد ، به راه افتاد .

romangram.com | @romangram_com