#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_18
راه افتاد از ایستگاه گذشت . پا به کوچه گذاشت با قدمهای سنگین به جلو می رفت ، جلو درب خانه ایستاد ، به درب قهوه ای رنگ خانه چشم دوخت ، ظهر بود می دانست پدرش الان خانه است ، بدون اینکه زنگ خانه را بزند با چشمانی مشتاق ولی دلی لرزان به خانه چشم دوخت ، باید زنگ می زد ولی چرا نمی توانست ، همچنان به خانه زل زده بود و نفسهای بلند می کشید ، قدم جلو گذاشت زنگ خانه را زد ، با گذشت چند لحظه پسر جوانی جلوی درب خانه ظاهر شد ، نگاه آشنای پسر جوان به بهرام افتاد ، بهرام ناخودآگاه لبخندی آشنا بر لب نشاند ، پسر جوان بی شباهت به خودش نبود ، 18ساله سن داشت ، بطرف بهرام راه افتاد و ناگهان با صدای بلند فریاد کشید ،
- مامان ، مامان داداش اومده ، مامان ... مامان
پسرجوان بهرام را به آغوش کشید ، بهرام چشمانش را بست و با لذت برادرش را به خودش فشار می داد ، چه حس خوبی داشت احساس زنده بودن ، سالها بود چنین حسی نداشت
- خوش اومدی داداش
صدای کامران از خوشحالی پر از هیجان بود ، هنوز لحظه ای نگذشته بود ، مادرشان پشت سر کامران پیدا شد و او را به شدت از آغوش بهرام جدا کرد و با اشتیاق به او چشم دوخت ، بهرام لبخندی تلخ بر لب آورد ، نمی توانست باور کند این زن همان مادر جوان و زیبایش باشد ، این زن لاغر و تکیده با چشمانی کدر و غمگین موهای که چندین تار سفید درونش خودنمای می کرد ، بهرام قدمی جلو برداشت ، زن خیز بلندی برداشت و پسرش را به آغوش کشید با صدای بلند گریه می کرد و پسرش را به خودش فشار می داد ، بهرام احساس آرامش می کرد ، مادرش با اشک و ناله حرف می زد
- وای پسرم ، کی اومدی خدایا ... پسرم
بهرام بغض کرده بود باورش نمی شد درون آغوش مادرش است ، کامران با شوق به آنها نگاه می کرد ، بهرام با لبخند به کامران نگاه می کرد ، مادر کمی از بهرام فاصله گرفت ، صورت بهرام را با دو دست گرفت و خوب به صورت او چشم دوخت با صدا نفسش را بیرون داد
- بریم داخل
- کجا ؟!
صدا خشن و سرد مثل یخ و برنده مثل تیغ ، بهرام هنوز لبخند بر لب داشت که پدرش را در میان درب خانه از داخل دید ، پدرش هم مرد 5 سال پیش نبود پیر شده بود، زیر چشماش گود رفته بود، موها سفید و چشمانی به غم نشسته. لبخند از صورت بهرام رفت و با خجالت به پدر چشم دوخت. مادر وکامران متعجب به پدر چشم دوختند مادر بهرام را از آغوشش جدا کرد ، با لرزش قدمی به جلو برداشت با ترس به شوهرش چشم دوخت. همچنان باران ادامه داشت آسمان خاکستری بود بهرام ، مادر و برادرش زیر باران خیس شده بودند. موهای کوتاه بهرام زیر قطرات باران براق شده بود مادر بهرام نزدیک درب خانه ایستاد و با شانه های لرزان و صدای بغض گرفته گفت:
- چی میگی؟ این چه حرفیه؟
و با ترس به شوهرش نگاه کرد و مرد باز با همان لحن پیش ادامه داد:
- من بهت گفته بودم دیگه پسری نداری ردش کن بره
romangram.com | @romangram_com