#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_17

توی بازجوی ها همه چیز مشخص شده ، برای داستانی به این کوچیکی حوصله ی جلسه ی دیگه ای رو ندارم پس همین جا همه چی رو تموم می کنم

قاضی بعد از خواندن پاره ای مقدمات حکمهای صادر شده را خواند ، بهرام باورش نمی شد ، بیشتر از این دیگر نمی شد ببازد ، سرنوشت چیزی برای او برجا نذاشته بود ، چشمانش به اشک نشست و دلش مملو از سیاهی شد ، سینا و مهشاد و پسران دیگر که همراه پسر جوانی که با شهرام دعوایش شده بود مجرم شناخته شده و به جرم ضرب و شتم و کشته شدن فردی در این درگیری هر کدام به 6 ماه ، شهرام و پسری که با او دعوایش شده بود مجرم شناخته شده و به جرم شروع درگیری خیابانی و کشته شدن فردی در این درگیری به هر کدام 1سال و بهرام مجرم شناخته شده و به جرم قتل غیر عمد به 5 سال حبس و پرداخت دیه کامل یک مرد محکم شدند .

همه اعتراض داشتند ولی در این میان بهرام بود که بیشتر از همه باخته بود با ناباوری از جا برخواست و فریاد کشید

من کاری نکردم اون می خواست درگیر بشه من فقط هلش داد

قاضی بی تفاوت از جا برخواست و از دادگاه بیرون رفت بهرام همچنان با چشمانی از حدقه بیرون آمده فریاد می کشید ،

چرا باید منو به زندان بفرستین آخه چرا ؟

او نمی توانست این همه سال به زندان برود ، دو سرباز بطرف او آمدند و کشان کشان او را با خود می بردند ، بهرام نمی توانست جلوی خودش را بگیر و همچنان فریاد می کشید

من کاری نکردم ، من اونو نکشتم

از سالن بیرون امده بودند ، چشمش به آسمان افتاد ، آسمان آبی و صاف ، ناگهان از ته دل رو به آسمان فریاد کشید

خدا....

دیگران را هم به دنبالش آورده و سوار بر ماشین بزرگی کردند ، همه عصبی و ناراحت بودند ، ولی شهرام ، سینا و مهشاد در این میان با نگاههای غم گرفته به بهرام نگاه می کردند ، بهرام سرش را با دو دست گرفته و با چشمای بسته به دیواره ماشین تکیه کرده بود ، شهرام از جای خودش روبروی بهرام بلند شد ، کنار او نشست ، با چشمانی لبریز از شرمندگی به او نگاه می کرد ، به شانه او زد ، بهرام دستهایش را از سر جدا و چشمهایش را باز کرد ، نگاهش را به او دوخت ، شهرام شگست را در چشمان او دید.

نور خورشید هر لحظه سوازن تر می شد تا ظهر چیزی نمانده بود ، هوای گرم ، محوطه شلوغ و کثیف زندان ، صورتهای خشن ، نگاههای عصبی همه دست به دست هم داده بودند ، تا بهرام بیشتر درون خود فرو برود ، او جدا از دیگران گوشه ای نشسته بود ، افکار سیاه و تیره اش لحظه به لحظه پر رنگ تر می شدند ، چند روز از دادگاه می گذشت ؟ ته ریشش صورت تکیده اش را بزرگتر از سنش نشان می داد به آینده اش فکر می کرد ، خانواده اش ، دانشگاه ، مربی گری پارکور ، شغلی که به پدرش قول داد بود حتما بدست بیاورد و .... هزار فکر در آینده ازدست رفته اش .

در این 5 سال بهرام تلاش کرد که با کار در زندان خودش را مشغول کند تا کمتر به بدبختیهاش فکر کند ، ساعتی در روز را با همان دستگاه انگشت شمار بدنسازی داخل زندان ورزش می کرد به آشپزخانه زندان می رفت و کمک می کرد ، مادر تنها چند بار توانست دور از چشم پدرش به دیدنش بیاید و در تمام مدت ملاقات تنها اشک می ریخت و ناله می کرد که افکار بهرام را بیشتر از پیش به غم می کشاند، خبری از پرداخت دیه توسط پدرش نبود پس تنها یک راه می ماند برای آزادیش و آن هم منتظر دولت می ماند ، بهرام سعی می کرد کتاب های در زندان بدست بیاورد و بخواند در کنار ورزش و کارهای دیگر او با خود تصمیم گرفته بود که به ( فردا ) فکر کند .

اتوبوس ایستاد بهرام پیاده شد ، هوا هنوز گرفته و بارش ریز باران ادامه داشت ، سوز و سرما باعث شد بهرام کتش را به خودش بپیچد تا از سرما خودش را حفظ کند ، این مردجوان همان پسر جوان پر شوری نبود که به زندان برده شد .

romangram.com | @romangram_com