#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_160
نه مثل اینکه ی چیزایی بلده ، بزار ببینم از حالا چکار میکنه.
آسمان حرکت او را بدقت نگاه کرد، سری تکان داد و به سر میز آناند رفت و حرکت را تکرار کرد و باز حرکت آناند را به خاطر سپرد و بطرف میز قبلی رفت بعد از چند دقیقه آن دو قهرمان چیره دست با شگفتی متوجه شدند که در مقابل حریف نابغه ایی قرار دارند، مهم نبود که آنها چه حرکت زیرکانه ایی انجام می دادند مهم این بود که آن دختر زیبا به راحتی آن را مهار می کرد، هیچکدام از آنها حتی به فکرشان خطور نمی کردکه در حقیقت خودشان بودند که در مقابل هم بازی می کنند، هر حرکتی که آناند می کرد، آسمان برای یانگی تکرار می کرد و یا هر حرکتی که یانگی انجام می داد برای آناند تکرار می کرد، آسمان به راحتی آندو را کنترل می کرد، زمانی که بازی به نیمه های خود رسید، آن دو قهرمان حالت غرور و خودخواهی خود را از دست داده بودند. اکنون آندو برای حفظ اعتبار و قهرمانی خود می جنگیدند، آندو در اطراف محوطه بازی با حالت عصبی قدم می زدند ، آسمان با خیالی راحت روی صندلی نشسته و منتظر بود در میان جمعیت بهرام با حالتی خودخواهانه به آسمان نگاه می کرد ، آسمان متوجه نگاههای او شد، چرخید و به او نگاه کرد، بهرام لبخندی برای او زد ، آسمان ناخودآگاه لبخندی زد، بهرام چشمکی در جواب لبخند به او زد.
برای آغاز حملات نهایی و پایان بازی، یانگی تصمیم گرفت مهره رخ را قربانی کند، تا فیل سفیدش، بتواند جبهه شاه حریف را تهدید، آسمان هم همین حرکت را در برابر آناند انجام داد، آناند روی این حرکت فکر کرد، او صدها شگرد از حریفش یانگی را به خاطر داشت و اکنون می دید که این هم یکی از آنهاست، پس در این فکر بود:
این بدجنس باید دست پرورده یانگی باشد، این بازی را او برای رسوا کردن من ترتیب داده است.
یانگی هم زمانی که بازی ضد حرکت خود را از آسمان مشاهده کرد آن را با شگردهای اناند تطبیقش داد و زیر لب غرواند کرد:
این دختر حتما شاگرد آناند است، اون احمق بازیهایش را به این زن یاد داده
هر قدر آن دو برای شکست دادن آسمان بیشتر تلاش می کردند ، متوجه می شدند که هیچ راه آسانی برای شکست او وجود ندارد. بازی پیچیده شده بود، پس از 5 ساعت بازی در ساعت 2 صبح وقتی در صفحه ها تنها 3 مهره دیده میشد راهی برای برنده شدن هیچ یک از دو طرف باقی نمانده بود، یانگی مدتی طولانی به صفحه شطرنج نگاه می کرد و بعد از اینکه نفس بلندی کشید و از جا برخاست با حالتی افسرده گفت:
من کنار می روم
آسمان با خونسردی گفت:
منم قبول می کنم
تماشگران دیوانه شدند و فریاد می کشیدند، آسمان با کمک چند تن از خدمتکاران به زحمت از لابه لای جمعیت گذشت و به قسمت بعدی رفت همین که رو به روی آناند نشست. او هم از جا برخاست و با صدای عصبی گفت:
من هم کنار می روم.
ناگهان همه غوغا و هیاهو به پا کردند، مردم نمی توانستند آنچه آنشب دیده بودند را باور کنند یک زنی که معلوم نبود از کجا سر و کله اش پیدا شده بود ، یک جا با دو تن از قهرمانان شطرنج آسیا بازی کرده و آنها را شکست داده، بهرام کنار آسمان ایستاد و با لبخندی زیبا به او چشمکی زد:
romangram.com | @romangram_com