#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_155
ولی من برای پاداش این کار رو نکردم
شوکور با لبخند به طرف او رفت
می دونم پسرم ولی این رو از من قبول کن
بهرام باز نگاهی به سمتش کرد ، از درون قهقه می زد ، سرش را بلند کرد و با چشمانی خونسرد ولی برقی موزیانه باز به شوکور بالای سرش نگاه کرد ، با احترام سرپا ایستاد ، شوکور او را در آغوش کشید ، آرام در گوش او گفت :
پسرجون برو به کارت برس بین خودمون باشه منم روی اون دو قهرمان شطرنج شرط بستم
بهرام در آغوش او لبخندی موزیانه زد ، بهرام با جعبه سورمه ای بیرون زد لبخند روی لبش بزرگ و بزرگتر می شد تا جای که به قهقه تبدیل شد .
آسمان روبروی آینه ایستاده بود ، بطور عجیبی از درون می لرزید ، او چرا باید به چنین کاری دست می زد ، خودش هم نمی دانست چرا به بهرام اعتماد کرده است ، به چشمان خود که پر از اضطراب بود نگاه می کرد ، تلاش کرد آرام باشد ، او کت و شلوار بنفش زیبای به تن کرده بود ، شالی به همان رنگ را به سر و آرایش زیبای کرده بود ، تا به آن روز به آن زیبای نشده بود ، به خودش در آینه زل زد ، با صدای پر از استرس به خود امید داد
من می تونم ، نترس
صدای ضربه ای به درب سویت نگاه او را بطرف درب چرخاند
بله
درب باز شد ، بهرام وارد شد ، آسمان از جذابیت او شوک شده بود ، چشمان او با تحسین به آسمان دوخته شد ، آسمان احساس خوشایندی پیدا کرد ، احساس کرد ، گونه هایش رنگ گرفته ولی زود خودش را جمع کرد ، صدای بهرام با تحسین بلند شد :
واقعا زیبا شدی
آسمان تلاش کرد بی تفاوت باشد
متشکرم
romangram.com | @romangram_com