#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_154
من کار مهمی نکردم
از اماندا شنیدم شما با او مثل یه برادر رفتار می کردین و این کارتون هم که شنیدم یه دختر کم سن رو بازی ندادین بیشتر روی من اثر گذاشت
من یه خواهر دارم هم سن دختر شما
بهرام به این فکر می کرد البته آخرین بار که گلاره را دیده بود همین سن را داشت از وقتی که به زندان افتاده بود ، گلاره را ندیده بود که باز صدای شوکور را شنید
من شنیدم شما امشب سرتون شلوغه پس من وقتتون رو نمی گیرم
نگاهی به منشی خود کرد ، بهرام هم نگاهی کنجکاو به منشی انداخت و باز سرش را به سمت شوکور چرخاند ، لبخند را بر لب او دید
من می دونم خدمتی که شما به ما کردید رو هیچ جور نمی تونم جبران کنم ولی من برای اینکه به شما نشون بدم چقدر کارتون برام ارزش داشته اینکار رو می کنم
بهرام نمی دانست آنها در مورد چه موضوعی صحبت می کنند ، منتظر و کنجکاو به او چشم دوخته بود که منشی به آنها نزدیک شده و یک جعبه مخملی سورمه ای بزرگ به دست او داد ، شوکور جعبه را به دست بهرام داد و با لبخند اضافه کرد
امیدوارم از من قبول کنین
بهرام متعجب جعبه را گرفت و باز کرد ، چشمانش تا حدی که می شد باز ماند ، درون جعبه شمش طلای باریکی بود که برقش چشمان او را می زد ، بهرام متعجب چشم از آن برداشت و به شوکور نگاه کرد
این برای چیه ؟!
شوکور سرپایستاد
تو کاری برای ما کردی که با تمام طلاهای دنیا جبران نمیشه
romangram.com | @romangram_com