#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_153

الان دیگه نمیخوام، می خوام فرار کنم و راحت بشم

فردا شب راحت میشی

چطور؟!

بهرام گاز دیگه ایی به سیب زد

– الان برات توضیح میدم.

آسمان صاف و منتظر نشست، بهرام به او چشمکی زد.

ساعت 8شب سالن ورزشی پر از تماشاچی بود. خدمه ای و یا نگهبانی کسی در کشتی سر کار خود نبود ، سالن بزرگ ورزشی را با دیوار کاذب چوبی به دو قسمت تقسیم کرده بودند و دور تا دور میزها تعداد زیادی صندلی چیده بودند و برای اینکه کسی آنها را موقع بازی اذیت نکند نوار باریکی دور تا دور میزها کشیده بودند بهرام با کت و شلوار سیاه و بلوز سرخ و کفشهای ورنی سیاه جذاب و مردانه بنظر می رسید او همه چیز را هماهنگ کرده بود و با اعتماد بنفس منتظر شروع بازی بود ، تصمیم گرفت به سراغ آسمان برود و او را همرا خود بیاورد، هنوز قدمی برنداشته بود که صدایی از پشت در شلوغی او را مخاطب قرار داد

آقای ایروانی

بهرام در میان جمعیت به جستجو مردی که او را صدا زده بود پرداخت و منشی آقای شوکور را شناخت ، منشی به کنار او آمد

آقای شوکور می خواهند شما را ببینند

بهرام کنجکاو به او نگاه کرد و سپس همراه او راه افتاد .

روبروی آقای شوکور روی مبل نشسته بود ، شوکور با لبخند به او نگاه می کرد

شما خدمت بزرگی به ما کردین ، اگر اون ارثیه ی خانوادگی از بین می رفت ، اتفاق وحشتناکی در خانواده ی ما می افتاد

بهرام لبخندی زد

romangram.com | @romangram_com