#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_152
آسمان ناله ایی کرد:
چطور! وای خدای من...
و چشمانش را بست ، بهرام گاز دیگری به سیب سرخ زد.
چرا اینقد ترسیدی؟ دیگه تمرین نکن. تا فردا شب فقط استراحت کن.
آسمان چشمانش را باز کرد.
چرا این کشتی غرق نمیشه راحت بشم
بهرام با صدای بلند خندید
تو فردا کاری میکنی که تا حالا کسی نکرده.
آره واقعا آبروی خودمو با دست خودم می ریزم
بهرام باز خندید.
واقعا!
من چرا عقلمو دادم دست تو...
چون میخوای پول در بیاری
romangram.com | @romangram_com