#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_148
بهرام باز نگاهی به اقیانوس تیره کرد ، پشتش به آماندا بود ، لبخندی موزیانه بر لبش بود حالا دیگر حتی کسی به دنبال آن سرویس نبود .
دختر احمق
آماندا با ترس به پدرش که بالای سرش ایستاده بود ، نگاه کرد و باز سرش را پائین انداخت ، با صدای لرزان گفت :
بابا من که از عمد این کار رو نکردم
آنها درون سویت خانواده شوکور بودند ، آماندا روی صندلی نشسته بود ، برادر کوچکش هم ترسیده کناری ایستاده بود ، پدر و مادرش بالای سرش ایستاده بودند و با خشم به او نگاه می کردند ، بهرام در چند قدمی آنها ایستاده بود ، آنها هنوز لباسهای رسمی خودشان را از تن بیرون نیاورده بودند ، باز صدای آقای شوکور با خشم بلند شد
تو مگه نمی دونستی اون سرویس چقدر برای خانواده مهمه و ...
اقای شوکور جمله اش را نصفه گذاشت و از خشم به نفس نفس افتاد ، صورتش کاملا سرخ شده بود ، روی مبل های قهوه ای رنگ وسط خودش را انداخت ، همسرش لیوان آبی به دستش داد ، آب را سرکشید ، اینبار مادر آماندا به حرف آمد و با صدای عصبانی گفت :
دختر خیره سر مگه نگفتم بودم حواستو جمع کن
آماندا با ناراحتی سرش را بلند کرد
ولی مامان من حواسم بود
اگر بود که درش نمی اوردی ، بندازیش توی آب
من اینکار رو نکردم
می دونی چقدر قیمتشه ؟
romangram.com | @romangram_com