#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_147

بهرام با ابروهای بالا رفته به اون نگاه کرد

چی؟!

می دونم مسخره ام میکنی ولی من دوست دارم این کارو بکنم.

بهرام برق دوست داشتن را درچشمان آن دختر می دید، ولی قدمی عقب برداشت و با لبخندی برادرانه گفت:

من از تو خیلی بزرگترم

نه تو فقط 11 سال از من بزرگتری

بهرام خندید

خب دختر خوب تو باید با یکی همسن خودت اینکارو انجام بدی

بهرام قطرات اشک را دید که روی گونه های او جاری می شد ، در یک قدمی او ایستاد و متعجب پرسید :

چیه دختر خوب چرا گریه می کنی ؟!

آماندا تند اشکهایش را پاک کرد و به چشمان او زل زد ، دیگر نمی توانست منتظر بماند ، دست راستش که کیف را گرفته بود ، روی نرده گذاشت و روی نوک انگشتان پایش بلند شد ، بهرام متعجب به حرکات او نگاه می کرد ، پیش از اینکه هر دو کاری بکنند ، کیف از دست آماندا بیرون آمد و به درون اقیانوس افتاد ، صدای برخورد کیف با آبهای اقیانوس ، آندو را متوجه کرد ، بهرام کمی بطرف اقیانوس خم شد ، جز تاریکی چیزی ندید ، برگشت و به او نگاه کرد ، آماندا بطور عجیبی می لرزید ، بهرام با چشمانی متحیر به لرزش بدن او نگاه می کرد ،

چی شده ؟

آماندا با بغض گفت :

سرویس برلیانم

romangram.com | @romangram_com