#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_146
بهرام حتی تلاشی برای کمک به او نکرد ، آماندا از خجالت سرخ شده بود ، سعی می کرد به روی خودش نیاورد ، بدون اینکه کیف را بردارد با قدمهای بلند به سمت روشنای رفت ، بهرام با صدای شوخ گفت :
مواظب باش دوباره نیفتی
و زیر زد خنده بلند بلند قهقه می زد ، آماندا قدمهایش را تندتر کرد ، کنار نرده ای ایستاد و کمرش را به آن تکیه داد ، آینه اش را جلوی صورتش گرفت و با وسواس به خودش زل زد ، بهرام خواست بطرف او برود که پایش به کیف خورد ، زانو زد تا کیف را بردارد ، که متوجه سرویس برلیان شد ، ناگهان همه چی عالی شد ، دیگر بهتر از این ؟! لبخندی شیطانی زد ، نگاهی به آماندا که هنوز به آینه زل زده بود کرد ، مطمئن بود او الان نه تنها متوجه او نبود ، بلکه بخاطر ایستادن در جای روشن او را که در تاریکی بود نمی دید ، با خیال راحت سرویس را برداشت ، درون جیب کتش گذاشت ، کیف را به دست گرفت و از جا بلند شد، تا بحال کاری به این راحتی نکرده بود ، بطرف آماندا رفت ، کنارش ایستاد ، آماندا به او نگاه کرد، چشمانش می درخشید، بهرام کنجکاو به او نگاه کرد کیف را بطرف او گرفت ، آماندا کیف را به دست گرفت.
ممنونم.
قدمی به بهرام نزدیکتر شد. بهرام متعجب به او نگاه کرد، آماندا با صورتی معصوم به او لبخند زد، بهرام هم بطور خودکار لبخندی مصنوعی زد ، ناگهان آماندا خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. بهرام خنده ایی صدادار کرد
چی شده ؟؟
آماندا همانطور سر به زیر جواب داد
من میخوام یه کاری کنم اما چون بار اولمه خجالت می کشم.
چه کاری؟؟
بزار انجامش بدم.
چکاری؟!
آماندا سرش را بلند کرد و باز به بهرام نزدیکتر شد
می خوام ببوسمت
romangram.com | @romangram_com