#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_145

خسته شدم از بس چقدر لبخند زدم

بهرام بطرفش چرخید ، دید که او گوشواره ها را از گوشش جدا می کند ، نمی دانست او چه کاری می خواهد بکند و با تظاهر به خستگی گفت :

واقعا از اینکه اینقدر سر خم کردم خسته شدم

بهرام دست آماندا راکه بطرف گردنش می رفت را دنبال کرد که دید او با خشونت گردنبد را جدا کرد و همراه گوشواره ها به درون کیف کوچک آبی رنگش پرت کرد و با غرولند گفت :

خسته شدم از این ارثیه خانوادگی

چشمان بهرام در تاریکی درخشید ، لبخندی موزیانه بر لبش نشست و به افکارش اجازه جولان داد ، چطور باید این دختر را از ارثیه خانوادگیش خلاص می کرد ، فکر جالبی داشت ، باید پیش از اینکه به داخل بروند ، دست به کار می شد ، خنده ای مغرورانه کرد، آماندا با صدای که خنده در آن موج می زد پرسید :

چیه داری به من که عین پیر زنا غر می زنم می خندی ؟

بهرام این بار بلندتر خندید ، آماندا هم او را همراهی کرد ، درون کیفش به دنبال چیزی جستجو می کرد ، وقتی آن را بیرون کشید ، بهرام متوجه آینه کوچکی شد ، آماندا درون آن نگاه کرد و بعد با اخم رو به بهرام کرد

اینجا خیلی تاریکه

آره تاریکه

نگاهی کنجکاوانه به اطراف انداخت و روشنای چراغی را در چند متری خودشان در سمت چپ را دید به آن اشاره کرد

برریم اونطرف

هنوز چند قدم نرفته بودند که کفش پاشنه بلند از پای آماندا جدا شد و باعث پایش کج بشود با کمک نرده ها تعادل خودش را حفظ کرد ولی صدای افتادن کیف بلند شد

مواظب باش دختر

romangram.com | @romangram_com