#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_144


آسمان به چشمان او نگاه می کرد. احساس خوبی پیدا کرد و سرش را تکان داد.

- باشه.

دوباره سرش را به زیر انداخت و به صفحه شطرنج چشم دوخت. درون قلبش چیزی تکان خورده بود، احساس می کرد، خون به صورتش آمده ، چون براحتی گرمای خون را زیر پوستتش احساس می کرد و با تلاش ، سعی در خویشتن داری داشت ، بهرام باز با لذت به او چشم دوخت و لبخند محوی تمام چهره اش را گرفت، او دختر بینظیری بود بهرام احساس می کرد به او جذب می شود .

بهرام همه ی کارها را با صندوق دار سرو سامان داد ، او پول شرط بندی شده را بصورت چک تضمینی را به صندوقدار داد که نگه دارد ، کم کم درون کشتی خبر مسابقه پخش شد و مردم هر کجا که بهرام را می دیدند ، از او می پرسیدند که این موضوع واقعیت دارد یا نه که بهرام با خنده جواب می داد

- البته که واقعیت داره

و این بود که بازار شرط بندی داغ شد و از مسافران تا خدمه و افسران کشتی همه روی آن دو قهرمان شطرنج شرط بستند ، مبلغ شرطبندی از 100دلارشروع به 1میلیون دلار رسیده بود ، پول هنگفتی نزد صندوقدار جمع شده بود .

بهرام کت شلواری قهوه ای رنگ رسمی به تن داشت ، همراه آماندا در سالن بزرگ پر از مهمان به هر طرف می رفت ، آماندا پیراهن آبی رنگی به تن کرده بود ، موهایش را بالای سر جمع کرده ، ست گردنبند و گوشواره برلیان ، زیبای او را بیشتر کرده بود ، بهرام براحتی تشخیص داده بود ، که آن سرویس دست کم قدمت 150 سال دارد ، با هر نگاهی که به آماندا می انداخت ، بیشتر احساس عجز می کرد از اینکه با خود تصمیم گرفته بود ، درون این کشتی کاری نکند ، کنار پدر آماندا آقای شوکور ایستاده بود که صدای آماندا او را متوجه خود کرد

ببخشید

بهرام همراه پدرش بطرف او چرخیدند

من خسته ام می تونی همراهم بیای می خوام کمی هوا بخورم

بهرام متعجب به او نگاه می کرد که چطور جلوی پدرش بی پروا از او می خواست همراهیش کند ، نمی دانست چه بگوید ، که دستی را روی کمرش احساس کرد ، بطرف شوکور چرخید ، مرد میانسال جذابی بود ، با چشمانی تیز بین که کت و شلواری شیاه و رسمی و پاپیونی به همان رنگ

برو و مواظبش باش

بهرام خنده ای پنهان کرد ، همراه آماندا راه افتاد ، چه راحت طعمه در دستانش بود ، از سالن بیرون آمد ، مستقیم آماندا روی عرشه کشتی رفت ، هوای شب کمی خنک بود ، نسیم دلپذیری می ورزید ،آماندا به یکی از نرده ها تکیه داد ، نگاهی مشتاق به بهرام انداخت ، او کنارش ایستاده بود و به اقیانوس تیره نگاه می کرد ، در این فکر بود که باید این سرویس گرانبها را مال خود می کرد ، که صدای آماندا بلند شد


romangram.com | @romangram_com