#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_142
آسمان با بی حالی دراز کشید و با ناله گفت:
- چرا من به تو اجازه دادم اینکارو بکنی؟!؟
- چون پول زیادی بدست میاریم
- من پول نمیخوام ، فقط میخوام از اینجا فرار کنم
بهرام باز روی مبل لم داد
- کمی آروم باش.
- آروم باشم ؟ همه چیز داره به یک فاجعه تبدیل میشه
- این درست نقطه هیجان انگیز ماجراست، قبول نداری؟
و به آسمان نگاه می کرد، چشمکی زد، که آسمان با ناله چشمانش را بست.
آسمان با تلاش فراوان و البته استرس توانست شطرنج را از بهرام یاد بگیرد. در تمام مدتی که بهرام برایش توضیح می داد، فکرش را متمرکز کرده بود و به حرفهای او با دقت گوش می کرد، بهرام روی مبل لم داده بود و چیپس می خورد و با لذت به آسمان که به صفحه شطرنج نگاه می کرد چشم دوخته بود، آسمان موهایش را پشت سر بافته بود، بلوز و شلواری ساده و سیاه بر تن و شال نازکی بر سر داشت، بهرام هم با بلوز و شلواری سفید رنگ روبرویش بود ، با صدای که به ظاهر خسته گفت:
- دیگه یاد گرفتی
آسمان بدون اینکه چشم از صفحه شطرنج برداد
- من قرار مسابقه بدم نه تو، پس حرف نزن
romangram.com | @romangram_com