#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_141
- فکر کردی اونا میتونن از دام من در برند، نه ، نه
و سرش را تکان داد ، آنها در سوییت آسمان بودن د، بهرام کتش را درآورد، و روی تکیه گاه مبل انداخت و روی مبل لم داد
آسمان عصبی بود احساس میکرد حالت تهوع دارد:
- حالم داره بد میشه
بهرام با سرعت بلند شد و از درون یخچال لیوان آبی برای او آورد ، آسمان لیوان را از او گرفت، جرعه ایی آب نوشید و بعد روی تخت دراز کشید و با صدای عصبی گفت:
- فکر کنم دارم تبخال میزنم
و چشمانش را بست
- تو قبلا هم تبخال زدی؟
- نه
بهرام لبخندی زد
- پس الانم نمیزنی ، اشکال نداره کمی عصبی شدی، اونم طبیعیه
آسمان با سرعت از روی تخت پرید، بهرام متعجب به او نگاه میکرد و لبخند محوی زد
- این طبیعیه؟ کجاش طبیعیه، که من با دو استاد بزرگ شطرنج بازی کنم ، اونم با چیزی که قراره تو یاد من بدی
- البته با استعداد تو توی شطرنج
romangram.com | @romangram_com