#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_14
بهرام و مادر متعجب به او نگاه می کردند ، بهرام باورش نمی شد ، دنیا برایش سیاه تر شد ، مادر بهرام به حرف آمد و با گریه گفت :
چی ؟ چی می گی ؟ من بزارم بچه ام بمونه اینجا ؟!
یکدفعه پدر بهرام با خشم به همسرش چشم دوخت و با صدای که فریادی خفه درون آن بود غرید :
من می گم تو پسری نداری ، تو ، توی این فکری که اینجا نمونه .... راه بیفت
زن باز به سراغ پسرش رفت کنارش ایستاد و دستش را گرفت :
من پیش پسرم می مونه
مرد با خشم به کنار همسرش آمد دستش را با خشم گرفت
راه بیفت
بهرام به حرف آمد با التماس و چشمانی ترسان به پدرش گفت :
بابا من کاری نکردم ، اون اومد منو بزنه فقط هلش دادم بابا نزار اینجا بمونم ...بابا
مرد مانند کسانی که چیزی نمی شنوند باز دست همسرش را کشید و با خشم به دنبال خود ش می برد ، زن با گریه و التماس فریاد می زد
من می خوام پیش پسرم باشم ، ولم کن ، پسرم ، خدایا
بابا من کاری نکردم ، بابا منو ببخش بابا بابا ..... من می ترسم بابا کمکم کن بابا منو ببر .... مامان من نمی خوام اینجا بمونم
romangram.com | @romangram_com