#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_13

پلیس به طرفشان امد بهرام مادرش را رها کرد ، پلیس درب بازداشتگاه را باز کرد با چشمانی بی تفاوت و صدای سرد گفت:

بیایین بیرون

بهرام پیش از همه راه افتاد و دیگران هم پشت سرش، مادرش قدمی بطرفش برداشت و او را بغل زد ، سرش را روی سینه بهرام گذاشت و هر لحظه او را بیشتر به خودش فشار میداد . هنوز بچه ها به کنار میز رییس پلیس نرسیده بودند که پدر و مادرشان از راه می رسیدند و هر کدام به طرف پسر خودش می رفت و ... در این میان بهرام متوجه پدرش شد که نزدیکش نمیشود بهرام هر لحظه بیشتر احساس ترس میکرد، مادرش محکم به او چسبیده بود. رییس پلیس شروع به صحبت کرد او مردی لاغر و طاس بود که با خشم به پسران و خانوادشان نگاه میکرد.

پسران شما رو از بیمارستان به اینجا منتقل کردند اونا یک ساعت پیش توی یه خیابون خلوت با هم درگیر شده بودند و توی این درگیری هم یک نفر کشته شده و ...

تا این حرف از زبان رییس پلیس بیرون آمد، همه شوکه شدند. بهرام متعجب و ترسیده به رییس پلیس نگاه میکرد تا وقتی آنها در بیمارستان بودند ، پسرجوان در اتاق عمل بود ولی حالا او مرده بود ، هنوز به مادرش چسبیده بود، پدر کنارش بود ولی هیچ حسی به جز خشم در وجودش نبود. ناگهان هم همه ایی براه افتاد ، یکی از پسرانی که با انها دعوایشان شده بود به بهرام حمله کرد ، بهرام به شدت از آغوش مادرش جدا شد. مادرش متعجب به پسر جوان نگاه میکرد. بهرام بیشتر ترسید و چشمانش از ترس میلرزید، فکش قفل شده بود. پسر جوان یقه ی بهرام را گرفت و با حالتی عصبی فریاد کشید:

کشتیش ، تو کشتیش

بهرام هیچ حرکتی نمی کرد او هنوز از آن خبر شوک بود ، دو پلیس بطرف آنها امدند و او را از بهرام جدا کردند، بهرام گیج بر جا مانده بود. احساس کرد دستی دور بدنش حلقه شد کمی سرش را به عقب چرخاند که متوجه مادرش شد. تی شرت او از اشکهای گرم مادرش خیس شده بود. بهرام به مادرش و بیقراریش نگاه میکرد، سر بلند کرد و به پدرش چشم دوخت، چشمان پدرش لبریز از خشم، ناامیدی و چیزهای دیگری بود که بهرام درکشان نمیکرد. رییس پلیس شروع به صحبت کرد:

امشب پسرای شما اینجا میمونن تا به زندان بروند و بعد از انجام بازپرسی و تحقیقات دادگاه تشکیل بشه.

پدر و مادران به تکاپو افتاده بودند و هر کاری میکردند تا اینکه پسرشان شب در بازداشتگاه نماند. بهرام هنوز به مادرش چسبیده بود و با ترس به پدرش که نزدیک میشد نگاه میکرد نمی دونست پدر چه کار می کند ، پدر درست کنارش ایستاد بدون اینکه به پسرش نگاهی بیاندازد ، دستان همسرش را از بدن بهرام جدا کرد ، بهرام و مادرش متعجب به او نگاه می کردند که صدای ناشناس پدر بلند شد

بریم خونه

بهرام تا آن لحظه صدای پدرش را این چنین نشنیده بود ، همسرش متعجب و نالان به او نگاه می کرد :

پس پسرمون چی ؟ برو ببین تو نمی تونی از اینجا ببریش ؟

پدر بهرام دست او را کشید :

ما از الان دیگه پسر نداریم

romangram.com | @romangram_com