#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_12
که بهتر هم هستم
پسر عصبانی منتظر یک حرف بود ، به طرفش حمله کرد و مشت محکمی به صورتش کوبید ، شهرام نقش زمین شد ، بهرام و مهشاد عصبانی به شهرام نگاه کردند و پیش از اینکه کاری کنند شهرام از روی زمین بلند شد ، بطرف پسر جوان حمله کرد ، دوستان پسر جوان بطرف شهرام حمله کردند ، شهرام دستش را دورگردن پسر جوان حلقه و او را خم کرد ، دوستان او از هر طرف به شهرام مشت می زدند ، بهرام و مهشاد بطرف آنها حمله کردند ، سینا هنوز منگ روی زمین به انها نگاه می کرد ، آنها به شدت به جان هم افتاده بودند ، هر کسی را که بدست می آوردند می زدند ، سینا با گیجی از جا بلند شد ، بطرف آنها رفت مشتهای آرام به آنها می زد ، آنها هلش دادند ، دوباره روی زمین افتاد ، بهرام تلاش می کرد به جز دفاع از خودش درست حمله کند ، با استفاده از ورزش پارکرو تا حدودی هم ، درست از پسش بر می آمد ناگهان متوجه شد دو تن از انها به مهشاد حمله کردند و ناجوانمردانه او را می زنند ، او بطرف انها رفت و کمر یکی از آنها را گرفت و محکم کشید ، از مهشاد جدا کرد ، بطرفی پرت کرد ، پسری از پشت سر به بهرام حمله کرد ، بهرام تلاش می کرد کمرش را از دست او در بیاورد ولی نمی شد ، همان پسری که او از مهشاد جدایش کرده بود به او هجوم اورد ، بهرام برای دفاع از خودش او را به جلو هل داد ، او تقلا می کرد که پسر پشت سری را جدا کند و هنوز به پسر جلوی نگاه می کرد تا آمادگی دفاع داشته باشد که با چشمانی گشاد و ترسیده دید پسر محکم با سر به دیوار برخورد کرد و صدای بلندی به گوش رسید ، ک بهرام بی حرکت ایستاد ، پسر ناگهان شل شد و کم کم روی زمین می نشست رد خون روی دیوار از پشت سر او به چشم آمد ، پسر کنار دیوار نشست و خون از سرش راه افتاد ، همه با شنیدن صدا دست از دعوا کشیده و با سر و صورتی آشفته و خونی به او نگاه میکردند ، خون هر لحظه بیشتر از سرش خارج می شد ، دوستانش دور او جمع شدند ، نمی دانستند چه کاری باید انجام بدهند ، بهرام متعجب به پسر نگاه می کرد و خونی که در تاریکی و آن نور ضعیف روی دیوار و کف خیابان نقش شده بود ، پسر جوانی که دعوا را راه انداخته بود بطرف شهرام که کناری ایستاده و به انها نگاه می کرد حمله کرد و فریادی عصبی کشید :
شماها کشتینش
شهرام او را به جلو هل داد ، موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید و به اورژانس زنگ زد ، بهرام هنوز متعجب به خون کنار پسر جوان نگاه می کرد دیگران هم دست کمی از او نداشتند آنها بیشتر عصبی و ترسیده بودند ولی بهرام بی حرکت و منگ بود ، چقدر گذشته بود بهرام نمی دانست ، صدای آژیر آمبولانس ، هم همه ی مردم ، شلوغی به گوشش رسید در تاریکی همه ی اطراف آنها به مجموعه ای از شلوغی و سر و صدا تبدیل شده بود ، بهرام منگ به آنها نگاه می کرد .
همه چیز شکل یک کابوس بود، کابوسی وحشتناک ، بهرام گیج با مغزی قفل شده به اطراف نگاه میکرد. بازداشتگاه روشن بود، از پشت میله ها به پلیسهایی که از جلوی انها رد میشدند نگاه میکرد، دوستانش را میدید که با صورتهای زخمی و کبود در کنارش نشسته و بی حرف منتظر بودند ، پسرانی که با انهادعواشان شده بود با اوضاعی بهم ریخته کنارهم روی نیمکت فلزی بازداشتگاه بی حرف ولی عصبی روبروی آنها نشسته بودند، متوجه شهرام شد که با پا روی زمین ضرب گرفته و عصبی پا به زمین می کوبید ، پسری که با شهرام دعوایش شده بود عصبی با دست راست روی ران راستش میزد مهشاد گوشه سمت چپ لبشو را می جویید.
بهرام باز به اطراف نگاه میکرد هیچ حسی نداشت، به چه فکر میکرد، چه اتفاقی افتاده، اینجا چکار میکردند ، گوشیش کجا بود، گلاره چرا پیام نمیداد، گیج به اطراف نگاه میکرد که ناگهان مغزش شروع بکار کرد، مادرش، ظرف برنج، کلاس پارکور، کلاب، دعوا، دیوار، خون. چه اتفاقی براش افتاده بود و چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ عصبی از روی نیمکت بلند شد بطرف میله های بازداشتگاه رفت ، به رفت و آمد پلیسها نگاه کرد، چقدر سر پا بود ؟ چقدر گذشته بود ؟ نمی دانست تا اینکه مادرش را دید که با چشمانی خیس به او نزدیک میشد، با دیدن چشمان خیس مادرش همه چیز واقعی شد، پس واقعیت داشت، هق هق مادرش هر لحظه بیشتر میشد، چند قدم دورتر پدرش ایستاده بود و با خشم به او نگاه میکرد. دستای مادرش را از پشت میله ها گرفت و با حالتی عصبی به مادرش گفت:
مامان من کاری نکردم، من نمی خواستم اتفاقی بیفته، مامان منو از اینجا در بیار.
گریه ی مادرش به اوج رسید :
می دونم عزیزم
از پشت میله ها بهرام رو بغل زد او هم دستهایش را دور مامانش حلقه کرده بود،
مامان می دونی که من کاری نکردمه ؟
مادرش با هق هق جواب می داد
می دونم عزیزم تو هیچ کار بدی نمی کنی
romangram.com | @romangram_com