#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_129
- تو فکر کن شنیدم
- اونا دارن می رن یونان برای مسابقات جهانی شطرنج ، من ترتیبی میدم ، تو با هر دوی اونا در یک زمان مسابقه بدی و بعد ما پول خوبی به جیب می زنیم
آسمان متعجب پرسید
- خوب این یعنی چی ؟ تو ترتیبی بدی من با هر دوی اونا بازی می کنم ؟ همین ؟
- بله چطور؟ عالیه نه ؟
آسمان لبخندی شاد و تحقیر آمیزی به او زد
- اما یه اشکال هست
بهرام سری تکان داد و کنجکاو پرسید
- چی ؟
- من شطنج بلد نیستم
- این که مهم نیس من خودم یادت می دم
- تو عقلت رو از دست دادی ، من یه روانشناس خوب می شناسم ، می خوای برات وقت میگیرم
پیش از اینکه او باز حرف بزند ، از کنارش گذشت ، بهرام نفسش را با صدا بیرون داد .
آسمان روز بعد روی عرشه کشتی قدم می زد که احساس کرد ، دستی به شانه اش خورد و بعد بلوز آبی رنگش خیس شد ، نگاهی به روبرویش کرد و ویشال آناندا را دید که در حین خوردن ، آب پرتقال با بی توجهی لباس او را کثیف و خراب کرده ، ولی باز با غرور به او نگاه می کند ، با صدای که عصبی بود به آسمان گفت :
romangram.com | @romangram_com