#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_128


- نمی ترسی تو سفر دریایی عاشق بشی؟؟

آسمان با خشم به او نگاه کرد، بهرام برایش جذاب بود، با کت و شلواری طوسی و بلوزی صورتی رنگ و موهای سیاه و کوتاه، در چشمش بطور شگفت انگیزی مردانه و جذاب بود.

- من فقط از تو میترسم

و چرخید که از او دور شود بهرام لبخند عجیبی بر لبش نشست، آسمان هنوز قدمی برنداشته بود که بهرام با صدای تحریک کننده پرسید:

- نمیخوای یکم پول به جیب بزنی؟؟

آسمان با قیافه ایی که با تحقیر به بهرام نگاه میکرد

- مثلا چطور میخوای جیب سمسارزاده رو خالی کنی؟ با هواپیما میخوای دربری یا با قایق تندرو؟

بهرام زد زیر خنده بلند بلند قهقه میزد

- سمسارزاده اصلا نیمده، سفرشو کنسل کرده.

به چشمان عصبی آسمان که نگاه میکرد نمیتوانست نخندد

- من یه فکر دیگه دارم و احتیاجی هم به قایق تندرو و هواپیما نیس چون نمی خوایم که دزدی کنیم

آسمان کمی کنجکاو شده بود ، بهرام متوجه حالت چشمان او شده بود و ادامه داد

- تو در مورد یو یانگی و ویشال آناندا چیزی شنیدی ؟


romangram.com | @romangram_com