#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_127
- راسته که میگن سمسارزاده معروف الان توی این کشتی هستش؟
متصدی سری تکان داد و گفت:
- نه ایشون متاسفانه با اینکه سویت مجللی گرفته بودند مسافرتشون رو کنسل کردند
بهرام با چهره ایی که کاملا وارفته بود پرسید:
- چرا؟!؟!
- من اطلاعی ندارم قربان
بهرام با بی حالی عصبی دستی به شانه او زد
- ممنون.
و با قیافه ایی بی انرژی از کنار او گذشت و بر روی عرشه کشتی ایستاد، از دور آسمان را دید که با دیدن او بطرف اقامتگاهش راه افتاد، اخم میان پیشانی آسمان، برای او خیلی دلپذیر بود ، مرد جوان شیک پوشی که شلوار جین و بلوز آبی بر تن داشت رد شد او پوست قهوه ای آن مرد را می شناخت، بله او ویشال آناندا بود، شطرنج باز معروف هندی قهرمان آسیا، بهرام با نگاهش او را تعقیب میکرد که در گوشه ایی از دور یو یانگی را با آن بینی بزرگش را دید ، قهرمان چینی آسیا در رشته ی شطرنج، بهرام به آسمان نگاه کرد که درب را باز میکرد که داخل شود، کم کم لبخند پهنی بر روی صورتش نقش بست ، به نرده ی کشتی تکیه داد ، دستهایش را باز کرد و روی آن گذاشت ، سرش را به عقب خم کرد، هر لحظه هیجان درونش بیشتر میشد، لبخندش حالتی مغرورانه پیدا میکرد.
آسمان درون سویت شیکش بود، با عصبانیت غذا میخورد
- من نمیدونم این از کجا پیداش شد!!
آسمان روی عرشه کشتی با بلوز و شلوار سفید رنگ و شال کوتاه به سر به آسمان سورمه ایی نگاه میکرد، کشتی به جلو میرفت، باد صورت او را نوازش میکرد، به نور مهتاب روی آبهای زیبای اقیانوس چشم دوخته بود تلالو زیبایی داشت ، صدایی بگوشش رسید، احساس خوبی نداشت چون آن صدا براحتی جذبش میکرد.
- منظره ی زیبایی نه؟؟
آسمان بطرف صدا برگشت ، او در کنارش ایستاده بود ، بهرام با چشمانی که اشتیاق در آن موج می زد به او نگاه میکرد، از دیدن آن همه زیبایی و سادگی لذت میبرد ، نگاهی به اقیانوس کرد و باز به آسمان نگاه کرد و با موزیگری پرسید:
romangram.com | @romangram_com