#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_118
من قبل از تو خیلیا برام کار می کردن ، هیچ کدوم مثل تو نبودن ، اگر این هوش و ظرافت توی کارات نبود ، یه لحظه تحملت نمی کردم
بهرام لبخند پهنی بر لب نشاند ، چشمانش باریک شده بود
این سرباز چقدر قدیمی که تو اینطوری شدی ؟
سمندریان ناگهان خوش اخلاق شد
این سرباز 800 سال قدمت داره
واقعا ؟!
چشمان بهرام چهارتا شده بود و با صدای کنجکاو پرسید
سکه ی من چقدر می ارزه
چشمان سمندریان برق زد و با صدای لرزان گفت :
اون قیمت نداره بچه ، تو اینو چطور پیدا کردی ؟
بهرام با حالتی خودخواهانه از جا بلند شد ، ظرف غذا را روی میز گذاشت ، بطرف سمندریان رفت ، کنار او که با دقت سکه را برانداز می کرد ، ایستاد
این منم بهرام شگفت انگیز
سمندریان با خشم نگاهش کرد
romangram.com | @romangram_com