#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_117
بهرام تک خنده ای کرد
باشه
شادی بطرف خدمتکار راه افتاد و به آشپز خانه رفت، بهرام به کادوی درون دستش خیره شد و کم کم لبخندی موزیانه بر روی لبش نشست، نگاهی به اطراف کرد، هیچکس متوجه او نبود با سرعت از سالن خارج شد، بطرف کتابخانه رفت ، باز به اطراف نگاه کرد ولی کسی نبود یک جفت دستکش سیاه چسبان از جیب کتش بیرون کشید و به دست کرد و با خیال راحت به داخل رفت، روبروی دکور ایستاد، درب را باز کرد و بسرعت داخل شد، احساس عجیبی داشت هیجان همراه با آرامش. لذت شگفت انگیزی میبرد، درست روبروی سرباز پیاده ایستاد با لبخندی پهن به او سلام نظامی داد.
سلام سرکار
و بعد از درون جیبش سربازی به همان شکل بیرون کشید که بطور باور نکردنی شبیه هم بودند ، پیش از آنکه جای آنها را با هم عوض کند درب جعبه کادو رو باز کرد و لبخند تمسخرآمیزی روی لبش نشست ، درون جعبه، مجسمه دختر بچه، پسربچه ای که روی نیمکت نشسته بودند و دختر بچه لپ پسر بچه خجالتی را می بوسید قرار داشت ، بهرام مجسمه را برداشت و باز نگاهی به آن انداخت و با یک حرکت سریع مجسمه را درون جیبش گذاشت و با سرعت و هیجانی که در تمام حرکاتش مشخص بود دو سرباز را عوض کرد و با سرعت بطرف درب راه افتاد ، پیش از اینکه از درب خارج شود ، جای که پیش از آن با شادی ایستاده بود رفت و با لبخند به آن نگاه کرد ، دست جلو برد و در کنار آن ظرف ، چندین سکه قدیمی کنار هم چیده شده بودند ، یکی از آنها را برداشت و جلوی صورتش گرفت ، بهرام هرگز به ظرفی که شادی به آن اشاره کرده بود ، نگاه نکرده بود او به سکه ها نگاه کرده بود ، باز دست برد ، کمی سکه ها را جابجا کرد تا جای آن را کمی بپوشاند ، سکه را درون جعبه گذاشت و به سرعت از آنجا خارج شد ، پیش از اینکه به درون سالن برود ، دستکش را از دستش خارج کرد و در جیب گذاشت ، درون سالن سر جای قبلیش ایستاد و با خیالی آسوده و چشمانی که برق پیروزی در آن می درخشید ، منتظر برگشت شادی ماند .
بهرام روی مبل تک لم داده بود و پاهایش را روی میز وسط گذاشته بود ، کتش را روی تکیه گاه مبل انداخته بود ، در حالی که ظرف غذای در دست داشت و با دهانی پر تند تند می بلعید ، نگاهی به سمندریان انداخت ، او درون دفتر سمندریان ، در هتل بود ، سمندریان با کت و شلواری سیاه و کرواتی سرخ با ذوق به سرباز نگاه می کرد ، بهرام با بی تفاوتی پرسید :
چقدر نگاهش می کنی !
بینیشو کمی تکان داد و باز مشغول خوردن شد ، سمندریان از پشت میز با چشمانی عصبی به او نگاه کرد
درست بشین ، من چند بار بهت بگم جلوی ، بزرگتر باید درست بشینی
بهرام با صورتی که تنها چیزی درونش نبود شرمندگی بود ، کمی خودش را جمع و جور کرد ولی از جایش تکان نخورد
منو تو از این حرفا با هم نداریم
چی ؟!
ول کن ، بزار یه چیزی بخورم
سمندریان نگاهی به او انداخت
romangram.com | @romangram_com