#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_113
بهرام لبخندی زد و کمی چشمانش را باریک کرد
تو از کجا فهمیدی من دوست ندارم ؟!
خوب تو فقط به پل سازی علاقه نشون می دی
ولی دیدن اینا بدم نیس
اذیت شدی ؟
نه برای تنوع خوبه
ولی تو کسل شدی
نه اینطور نیس
هست
و با یک حرکت خودش را از بازوی بهرام آویزان کرد و او را با خود بیرون کشید ، بهرام نمی توانست چیزی بگوید ، نگاهی پشت سرش به آن مجسمه انداخت .
هنوز ساعتی نگذشته بود ، شادی در سالن بزرگ خانه که مخصوص جشن تزئین شده بود و خدمتکاران در حال رفت و آمد بودند ، بهرام را که به ستونی در قسمت چپ سالن تکیه داده بود و با حالتی عصبی که به خوبی جلوی دیگران پنهانش می کرد به تکاپوی خدمتکاران نگاه می کرد دید و ناگهان کنار او ظاهر شد
حوصله ات سر رفته ؟
بهرام لبخند کوچکی زد
نه
romangram.com | @romangram_com