#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_112
مغز بهرام تند تند شروع به جمع آوری اطلاعات کرد
- کلکسیون؟؟
- آره بابا ی کلکسیون بزرگی داره از مجسمه های عتیقه تاریخی میخوای ببینی؟
ناگهان بهرام احساس کرد دیگه آرزویی ندارد ولی با بی تفاوتی گفت:
آره تا شروع مهمونی خیلی مونده، وقتمون پر میشه
شادی نگاه بی تفاوت بهرام را در صورتش می دید ولی اگر درست به چشمان او دقت میکرد ، برق پیروزی را میدید، شادی براه افتاد کنار کتابخانه روبروی دکور زیبای پر از مجسمه های کوچک ایستاد ، بعد از جابجای دو مجسمه کوچک در قسمت چپ آن یک دستگیره کوچک نمایان شد ، شادی درب را باز کرد ، دکور جا به جا شده بود ، بهرام پیش از این دوبار به کتابخانه آمده بود ولی متوجه آنجا نشده بود ، با دقت به حرکات شادی چشم دوخته بود ، شادی پا به اتاق تاریک گذاشت ، بهرام به دنبال او ، با روشن شدن اطراف بوسیله شادی به همه جا با دقت نگاه کرد ، دکورهای زیبا و محکم پر از چراغهای کوچک ، که پر از ظروف سنگی کوچک و بزرگ پر از اشکال ، انسانهای سنگی زیبای ، که در میان یکی از دکورها پر از مجسمه ، بهرام گمشده یک هفته ای خود را پیدا کرد ، چشمانش برق عجیبی پیدا کرد ، با دقت به آن سرباز پیاده نگاه می کرد ، و زیبایش او را جادو کرده بود ، یک هفته بود که بخاطر این سرباز به شادی نزدیک شده بود، و حالا هدف را دیده بود و کار تمام بود ، بهرام در میان خوشبختی دست و پا می زد که صدای شادی او را به خود آورد
بهرام بیا اینو ببین
بهرام به سمت چپ جای که او اشاره کرده بود ، رفت ، شادی به ظرف زیبای که چهره ی کودکی را نقش کرده بود اشاره می کرد
قشنگه نه ؟!
بهرام به طرف آن ظرف زیبا چشم دوخت
آره جالبه
ولی در صدایش بیشتر بی تفاوتی موج می زد ، شادی که او را اینطور دید با لبخند گفت :
می دونم تو از این چیزا خوشت نمیاد ولی خودت دوست داشتی ببینیش
romangram.com | @romangram_com