#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_111
این پیرمرد نمی زاره یک کم بخوابم
بهرام ن آماده با موهای کوتاه و مرتب کمی ژل زده ، شلواری پارچه ای سیاه ، بلوزی آستین بلند به همان رنگ ، کت بنفش تیره براقی را از روی تخت برداشت ، کت را به عقب چرخاند ، دو دستش را داخل استین ها و کت را با یک حرکت به تن کرد ، بطور بی نظیری جذاب و مردانه شده بود ، نگاهی به لباسهایش کرد و دستی به صورتش کشید ، چرخید کادو را به دست گرفت و از پنت هوس خارج شد، درون آسانسور، سرپوش جعبه را برداشت، لبخند خودخواهانه ایی بر لبش نشست، درون جعبه، مجسمه ای سنگی سربازی که تاریخی و عتیقه بودنش خیلی راحت به چشم می آمد.
روز پیش ساعت 19
بهرام در اتاق بزرگ و شیک شادی روبروی آینه سرتا پای خود را برانداز می کرد، از جذابیت خود لذت میبرد، به طراف نگاه میکرد ولی خبری از شادی نبود از اتاق بیرون آمد، از پله های چوبی زیبا پایین رفت، خدمتکاران زن و مرد را میدید که در رفت و آمد هستند ، با نگاهی به اطراف درب کتابخانه را باز دید، بطرف آن راه افتاد ، شادی را درون آن دید که کنار کتابخانه ای بزرگ ایستاده و مشغول است، متعجب به آن قسمت رفت پیش از اینکه به او برسد، شادی بطرف او برگشت، بهرام زیبایی و شیک بودن او را تحسین میکرد، شادی بر روی او لبخند مهربانی زد ، بطرف او قدمی برگشت خود را درون آغوش بهرام رها کرد با عشق نگاهی به او انداخت.
اومدی دنبال من؟
بهرام لبخندی به او زد و بالبخند جواب داد
اینطور بنظر میاد.
سپس با چشمانی موزی و تیزبین به جایی که شادی پیش از آن آنجا ایستاده بود نگاه کرد و با موزیگری به شادی نگاه کرد.
اونجا چیکار میکردی؟؟
شادی کمی از فاصله گرفت
- اونجا؟
- آهان...
بهرام با دقت گوش میکرد.
بابا با یکی از دوستاش رفته بود کلکسیون رو نگاه کنه، بیرون اومده بود ، فراموش کرده بود که درش رو قفل کنه منو فرستاد قفل کنم.
romangram.com | @romangram_com