#بناز_پارت_98
دو هفته به عید شد ، رابطه من و آرش و فریبا خیلی صمیمانه شد دیگه اون شده بود پای ثابت گروه ما . هر کدوم از دوستای آرش باهاش کار داشتند دنبال ما می گشتند چون می دونستن اون با ماست .
بیشتر کلاس ها تشکیل نمی شد تنها کلاس که همه موظف به رفتنش بودیم کلاس استاد شیبانی بود چون واقعاً سخت می گرفت .
وقتی با اون درس داشتم من مجبور می کرد برم صندلی جلو بشینم چون می گفت کلاس و بهم میریم . البته راست می گفت چون همین که پیش آرش و فریبا بودم یک آتیشی می سوزوندم یک روز توی کلاس مارمولک آوردم و دخترها شروع کردند به جیغ کشیدن .
پسرهام از فرست استفاده کردند و شروع کردن به مسخره کردن ولی منو فریبا راحت نشسته بودیم .
استاد شیبانی : خانم آفرین شما از مارمولک نمی ترسید
: نه استاد
استاد شیبانی : پس لطفاً بیا بندازش بیرون
: چرا استاد من
استاد شیبانی به من نگاهی کرد : یعنی شما نمی دونید
: نه استاد
استاد شیبانی : بیا بگیرش
: استاد این همه پسر توی کلاس که ادعاشون میشه نمی ترسن چرا من بیام بگیرم .
استاد شیبانی : خانم آفرین خواهش می کنم بیان بگیرینش .
از جام بلند شدم : خوب استاد بگید ازش می ترسید دیگه
استاد شیبانی اخم هاش و توی هم کرد و من بدون حرف مارمولک رو گرفتم و از پنجره انداختم بیرون : خوب شد استاد
استاد شیبانی : بله بفرمائید بشینید .
یکبار دیگه نمیدونم کی تو کلاس گربه آورده بود و گذاشته بود کنار سطل زباله کلاس .
romangram.com | @romangram_com