#بناز_پارت_93

: جدی اونقدر عصبانی بودم که متوجه نشدم .

گوشیم زنگ زد : آرش بود

حوصله نداشتم اونم باید می فهمید که من هیچ احساسی بهش ندارم . گوشی رو خاموش کردم و تا خوابگاه با فریبا از اتفاقی که افتاده بود تعریف کردیم و خندیدم .

اتفاق امروز توی خوابگاه مثل بمب صدا کرده بود وقتی داشتم از پله ها بالا می رفتم . شیرین و کبری شروع کردند به دست زدن و پشت سرش بقیه بچه

کبری : گل کاشتی

: چی رو ؟

شیرین : سیلی به ترابی

: شما از کجا می دونید

شیرین : کیومرث به همه گفته که تو زدی تو گوش ترابی

: حقش بود می خواست کلاس بذاره من عصبانی شدم اگه اونجا فقط دهنش و می بست و مثل کیومرث حرف نمیزد اصلاً برام مهم نبود پرونده درست بشه یا نشه

زینب : بزن دست قشنگ رو امروز جشن داریم ، پسر زنون بوده

سپنتا یکی از بچه های سال بالای بود : زینب بزار بقیه بچه هام بیان بد

زینب : باشه ساعت 8 به بعد توی اتاق بناز

: باشه

می دونستم آرش فهمیده برای اونم لازم بود تا بفهمه من وقتی عصبانی میشم چیکار می کنم . وارد اتاق که شدم فریبا داشت با تلفن حرف می زد . باشه آره همون قسمت

: آرش

فریبا به من نگاهی کرد : آره


romangram.com | @romangram_com