#بناز_پارت_91
: زیادی پر رو شده بود
فریبا : ای ول به تو
دیگه کلاس نداشتیم می خواستیم بریم خونه که یکی از بچه اومد گفت بهتره برین حراست دانشگاه کارتون دارن
با فریبا رفتم دل توی دلم نبود . وقتی جلوی در اتاق رئیس حراست رسیدم در زدم . و وارد شدم فریبا هم پوشت سر من
اون آقای که پشت میز بود سرش و بلند کرد و به من نگاه کرد : امری داشتید
: آفرین هستم
اخم هاش توی هم کرد و بفرمائید بشینید تا به کارتون رسیدگی کنیم .
: کدوم کار یادم نمیاد اینجا کاری داشته باشم
رئیس دانشگاه به من نگاه کرد . فریبا دستم و گرفت ، گفت بیا بشین ، چند لحظه ای نشستم در زدن ترابی با کیومرث اومد تو هر دو با دیدن من سرشون انداختن پایین .
اون آقا به من نگاه کرد : خانم آفرین این دو تا آقا رو میشناسید
: بله باهاشون هم کلاس هستم.
می دونید دعواشون سر چی بوده
: نه
رئیس حراست ابروش و بالا داد : یعنی نمی دونی
: نه
دوباره بهم نگاه کرد : سر شما دعوا کردند
خنده ای کردم : یعنی چی سر من دعوا کردند
romangram.com | @romangram_com