#بناز_پارت_90
بچه ها سریع وسایلشون و جمع کردن منم همین طور فریبا سریع رفت پیش آرش ، موسوی هم همین طور منم تا اومدم برم استاد گفت :
نمی خواهین بدونید دعوا سر چی بوده ؟
برگشتم سمت استاد : بعداً می پرسم
برگه رو گرفت طرفم : اونا حق داشتند دعوا کنند
برگه رو از استاد گرفتم و به نوشته موسوی نگاه کردم نوشته بود : سر تو
سرم بلند کردم و توی چشم های استاد نگاه کردم
سرش و تکون داد و رفت . به طرف موسوی رفتم : این یعنی چی ؟
موسوی : دلیلش و خواستی بهت گفتم .
: غلط کردند
موسوی : به من چه چرا به من می پری ؟
: آرش واسه همین توبه من گفتی نیا بیرون برای همین وقتی وارد کلاس شدم همه تعجب کردند
آرش سرش و انداخت پایین
: دیگه نمی خواهم ببینمت
آرش : بناز جان بخدا من بی تقصیرم دیدی که منم تو کلاس پیش تو بودم .
: ببین یوگی به دوستاتم میگه که بین من و تو هیچ نیست غیر از یک همکلاسی ساده ، اگه این موسوی ام روی زمین افتاده بود و نمی تونست از جاش بلند شه حتماً همون طور که دست تو رو گرفتم و کمکت کردم دست اونم می گرفتم .
عصبانی از کلاس رفتم بیرون فریبام دنبالم می دونستم موسوی به همه خبر میده
فریبا : دمت گرم دختر خوب زدی تو حالش
romangram.com | @romangram_com