#بناز_پارت_89

آخ آخ

فریبا : باید ثابت می کرد نخود توی آش

استاد شریفی : بهتره همه برین کلاس

همه راه افتادن آرش روی زمین نشسته بود و من کنارش بودم

فریبا : پاشین بریم .

از جام بلند شدم ولی آرش همون جا نشست : پاشو دیگه استاد منتظر

آرش : نمی تونم موقعی که داشتند دعوا می کردند به پام ضربه زدند .

سرم و تکون دادم و دستم به طرفش دراز کردم پاشو تا کمکت کنم .

آرش دستم و گرفت و بلند شد ، بهش کمک کردم تا بریم کلاس وقتی وارد کلاس شدیم همه بچه با دیدن دست من که بازوی آرش گرفته بودم تعجب کردن . موسوی یک از پسرهای کلاس همون جا نشسته بود به طرفش رفتم : پاشو نمی بینی نمی تونه راه بره ، اسم خودش و گذاشته مرد

موسوی سریع بلند شد و به آرش کمک کرد بشینه : من کجا بشینم .

: خوب تو بیا جای آرش بشین دیگه چه سوال مسخره ای .

فریبا وسایل آرش و براش برد و موسوی اومد جای اون نشست

استاد شریفی شروع کرد به تدریس کردن ، روی کاغذ نوشتم موضوع چی بود و گذاشتم روی میز موسوی . به استاد نگاه کردم پشتش به ما بود و داشت روی تخته توضیح می داد .

موسوی روی کاغذ چیزی نوشت ولی بهم نداد

تمام حواسم به اون کاغذ بود .

استاد شریفی از بچه ها خواست تا اطلاعات و بنویسند خودش شروع کرد به قدم زدن و اومد آخر کلاس و کنار من ایستاد داشتم جزوه بر می داشتم که استاد برگه ای رو از روی میز موسوی برداشت . با دیدن برگه خودم شوکه شدم به موسوی نگاه کردم اون سرش و انداخت پایین . ساعت کلاس تموم شد .

استاد شریفی هنوز بالای سرم ما بود : خوب کلاس تعطیل همه می تونید برید .


romangram.com | @romangram_com