#بناز_پارت_88
گوشی آرش زنگ زد و اون شروع کرد به حرف زدن
: فریبا این احمق ها چرا نمیان ، از بس به ما نگاه کرد خسته شدم
فریبا : آره منم حوصله ام سر رفت .
آرش : بچه ها من باید برم بیرون
: چی شده آرش
آرش : شما ها بیرون نیان به هیچ عنوان ، شنیدی بناز با تو ام
: خوب چی شده ؟
آرش : هیچی اومدم میگم
آرش سریع از کلاس خارج شد . استاد به تعجب به رفتن آرش نگاه کرد
استاد شریفی : اتفاقی افتاه
فریبا : نمی دونیم استاد
استاد شریفی : دوستتون کجا رفت
فریبا : بهش زنگ زدند اونم رفت بیرون
صدای داد و بیداد از بیرون اومد و استاد شریفی بلند شد و رفت بیرون ما هم دنبالش بچه ها یک جا جمع شده بودند و دو نفر داشتند همدیگر رو میزدند . استاد شریفی به طرفشون و سرشون داد زد مگه اینجا رینگ بوکس که دارین هم و می زنید .
آرش ، روحانی رو گرفت و یک نفر دیگه ترابی یکی دیگر رو تعجب کردم ترابی با دوست آرش ، کیومرث روحانی دعوا می کردند و به جون هم پریده بودند .
از طرف حراست دانشگاه اومدند و هر دوشون و بردند آرش کنار لبش خونی شده بود به طرفش رفتم و دستمالی از توی جیبم در آوردم و گذاشتم کنار لبش : به تو چه ربطی داشت که بیای جداشون کنی
آرش : خندید
romangram.com | @romangram_com